شماره 361: کتاب تعیین شده

پادکست دکتر مکری
بهمن 1402
قسمت دوم

شماره 361: کتاب تعیین شده

پادکست دکتر آذرخش مکری
پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 361: کتاب تعیین شده
/

متن پادکست

با سلام مجدد خدمت شما دوستان و علاقمندان عزیز. اگر موافق باشین بخش دوم از بررسی کتاب “تعیین شده”، یک علم حیات بدون اراده آزاد، نوشته Robert Sapolsky که سال گذشته منتشر شده، 2023 رو دنبال کنیم. در مورد اسم این کتاب باز یک یادآوری کنم، در بخش اول که معرفی کردم، بعضی دوستان اسامی دیگری رو پیشنهاد دادند به عنوان ترجمه، از جمله اینکه بگیم “مصمم”. Determined یک حالت مصمم هم داره، آدمیه که تصمیمش رو گرفته و خیلی جدی و راسخه و بر عزم خودش استواره، ولی این کتاب این مفهوم رو دنبال نمی‌کنه. منظورش از determined اینه که “تعیین شده” یعنی آنچه ما می‌خواهیم انتخاب کنیم، آن رفتاری که ما داریم دنبال می‌کنیم، از قبل توسط وقایع بیرونی و درونی که به نوعی در لحظه‌ای که ما می‌خواهیم اقدام کنیم بر سرنوشت ما و بر تصمیم ما اثر می‌گذارند، تعیین شده. به همین دلیل من کماکان روی این تعریف یا ترجمه “تعیین شده” فکر کنم مصمم بمونم تا ببینیم چی می‌شه. بیایم بخش دوم رو دنبال کنیم و ببینیم چه چیزهایی داره. خدمتتون یادآوری کردم که کتابی است حجیم، فصلهای مختلفی داره و به مقالات متعددی اشاره کرده. سعیم اینه که یک جوری این کتاب رو خوب دربیارم که برای شما قابل استفاده باشه. با این حال بعضی مقالاتش به قدری جذاب و تأمل‌برانگیزه، من فکر کردم اصل مقاله رو استخراج کنم و یک مقداری راجع به اونها بحث کنیم. یکی از مقالاتی که توش اشاره کرده و این کار رو معرفی کرده، “choice- induced preferences in the absence of choice” مقاله‌ای هست “journal of experimental social psychology” 2010 هست. در میان نویسندگانش “Paul Bloom” قرار داره که ما قبل‌تر از او کتابهای مختلفی رو معرفی کرده بودیم. به پدیده‌ای می‌پردازه به نام “choice induced preference” یا ارجحیت، یا ترجیح وابسته به انتخاب. یادتون هست در قسمت اول اشاره کردم که کودکان در حوالی چهار سالگی و شش سالگی کم کم متوجه می‌شن که بعضی انتخابهای ما جوریه که این احساس رو به من می‌ده من می‌تونستم جور دیگه‌ای اقدام کنم. مثلاً اگه من گزینه الف رو انتخاب کردم، دست خودم بود و می‌تونستم گزینه ب رو هم انتخاب کنم به جای الف. ولی بعضی انتخابهای ما این جوری نیست، مثالی که زدم این بود که مثلاً اگه کودک فکر کنه می‌تونه در آسمان شناور بمونه، می‌بینه که این دست خودش نیست. ولی اینکه می‌تونه از پله بیاد پایین یا نه، اینکه اون سیب یا بستنی لذیذ رو بخوره یا خودداری کنه این دست خودشه و حدود چهار تا شش سالگی یک احساس درونی در ما پیدا می‌شه که بعضی امور رو می‌تونیم به گونه‌ای دیگر انجام بدیم. در همین راستا مقالات دیگه‌ای رو معرفی می‌کنه که به جوانب جالب‌تری از این پدیده می‌پردازند که البته خدمتتون می‌گم Sapolsky و بسیاری از اونهایی که بهشون می‌گن “ناسازگارگرایان سخت”، hard incompatibilities، معتقدند determinism، آن حالت تعین، با ارادۀ آزاد در تضاده. شما نمی‌تونی ارادۀ آزاد داشته باشی. به همین دلیل اونهایی که ما بهشون می‌گیم شکاکان ارادۀ آزاد، (01:38:37) می‌گن درسته، احساس قشنگیه، احساس می‌کنی می‌تونستی یک جور دیگه عمل کنی. اون لحظه دست خودت بود آره، ولی این یک وهمه. یک وهمی هست که به مغز ما به صورت گذشته‌نگر از وقایع کارهایی که انجام داده این استنتاج رو می‌کنه که دست خودم بود. حالا بیایم ببینیم دیگه چی هست. توی این مقاله چی می‌گه؟ اولاً choice induced preference یعنی چی؟ می‌گه هر موقع شما اون مسئله اراده یا انتخاب رو به کار بردی، آنچه را که انتخاب کردی، شما بهش یک احساس تعلق، ارجحیت یا احساس بهتر بودن می‌کنی. فکر کن شما سه تا گزینه دارین. من برای روشن قضیه اومدم سه تا شیء نسبتاً بامزه رو اینجا براتون انتخاب کردم، برای کودکان، حالا برای بزرگسالان می‌شه مشابه این رو انجام داد. این سه تا هست که مثلاً یکی یک سگ قهوه‌ایه، یکی یک گوسفنده و یکی دیگه یک سگ سفید هست. فرض کنید ما دو تا گزینه رو در مقابل کودک قرار بدیم و بگیم بین این دو تا خوب فکر کن، یا اون احساس انتخاب آزادت رو به خرج بده. یکی رو انتخاب کن. مثلاً می‌گه من این رو می‌خوام. این یعنی چی؟ این یعنی انتخاب نشده. در مرحله بعد میای گزینه سوم رو با گزینۀ بازنده مقایسه می‌کنی و می‌گه حالا بین این دو تا انتخاب کن. دیدند تقریباً در چیزی حدود دو سوم یا 66 درصد موارد این انتخاب می‌شه. یعنی اونی که یک بار انتخاب نشده، یک جور رد شده، توی گزینه فرد نبوده، توی دلش یک احساس بد بودن، احساس ناخواستنی بودن در ذات اون برای فرد شکل می‌گیره که در رقابت‌های بعدی هم اون رو نفی می‌کنه. حالا ممکنه بگین از روز اول شاید این رو نمی‌خواسته. خب آره، تعداد زیادی آزمایش می‌کنند و هر سری اینها رو بر می‌زنند. یعنی این جوری نیست که هر دفعه اون رو تکرار کنند. یک بار دیگه می‌گن بین این دو تا انتخاب کن. بین تعداد زیادی کودک، مثلاً می‌گه من اومدم این رو انتخاب کردم و این رو نمی‌خوام. وقتی این انتخاب نکرده رو در سری بعد میان با یک انتخاب نشده و با یک گزینه جدید مقایسه می‌کنند، باز اتفاقی که میوفته، دو سوم موارد میان این رو انتخاب می‌کنند. به این پدیده می‌گن choice induced preference یا ارجحیت وابسته به انتخاب و این نشون می‌ده که وقتی ما به صورت گزینشی و اون احساس ارادۀ آزادمون یک فعلی رو انجام می‌دیم یا یک چیزی رو انتخاب می‌کنیم، نسبت بهش تعلق و دلبستگی پیدا می‌کنیم. البته این آزمایش راههای دیگه‌ای هم داره. مثلاً فکر کن این دو تا رو به فرد نشون می‌دن، بعد می‌گن سکه می‌ندازیم کدومش رو بهت بدیم.آها این شد، بیا. وقتی سری بعد میان این دو تا رو مقایسه می‌کنند، این گزینش نشده، ولی توسط فرد نه، توسط سکه رد شده محبوبیتش. محبوبیتش 50-50 می‌شه. یعنی سری‌های بعد می‌بینند تعداد زیادی که انجام می‌دن، بین این و اون ارجحیتی پیدا نمی‌شه و 50-50 هست. پس یک چیز مبهم و یک چیز رازگونه و یک چیز جذاب وجود داره، وقتی من نگاه می‌کنم، اون پتانسیل آمادگی شکل می‌گیره، تیک می‌زنه، پانصدهزارم ثانیه قبلش یک قسمتی از مغز من می‌گه این رو می‌خوام و بعد یک چیزی حدود دویست هزارم ثانیه قبل از اینکه دست من بره به سمت یکی از اونها، احساس می‌کنم آها این رو می‌خوام، نسبت به اون یک احساس تعلق پیدا می‌کنم. مشابه همین آزمایش رو انجام دادند. حتی از این آزمایش‌ها خیلی زیاد بود. منتها یک اعتراض توش بود. اعتراض این بود که ما هنوز که هنوزه وقتی این سه تا رو می‌ذاریم جلوی فرد، شاید ته دلش این یکی رو دوست داشته و از این بدش میومده و وقتی از این بدش اومده، سری‌های بعد هم احتمال اینکه این ببازه هست. می‌شه گفت این یک theorem یا یک فرض هست که یک بار شما این رو باختی، احتمال اینکه سری بعد هم ببازه افزایش پیدا می‌کنه و گفتند شاید اینه. یعنی این فقط یک خطای آماری است. Paul Bloom این رو جواب می‌ده. گفتیم این احساس ارجحیت انتخاب از چند سالگی شکل می‌گیره؟ از حوالی چهار سالگی که کودکان متوجه می‌شن بعضی فعل‌ها تحمیلیه و بعضی خودخواسته است و اونهایی که خودخواسته است رو دوست دارند. یک ذره راجع به این فکر کنید. این یکی از چالش‌های خیلی جدیه. یعنی من یک چیزی رو انتخاب می‌کنم و ازش خوشم میاد. اگر بخوایم free well skeptic بشیم، یعنی شکاک اراده ازاد باشیم، اینگونه نیست که من یک چیزی رو دوست دارم انتخاب می‌کنم، بلکه اینگونه است که یک چیزی توسط اون نویز پایه، توسط شلیک نورون‌ها انتخاب می‌شه و وقتی انتخاب شد، من نسبت به اون احساس تعلق پیدا می‌کنم و خیال می‌کنم دوستش داشتم. یک ذره ذهن آدم رو بهم می‌ریزه و می‌دونم احساس سختیه. اومده 96 تا کودک چهارساله رو بررسی کرده، منتها گفته همین داستان اعتراضی که گفتم، گفتم شاید واقعاً از اون خوشش نمیاد، وقتی خوشش نمیاد، سری دوم هم خوشش نمیاد. اومده سه تا شیء همسان تقریباً انتخاب کنه، دقیق‌تر بگم عین هم، منتها با رنگ‌های مختلف. رنگ آبی، قرمز و زرد، ولی به گونه‌ای که contour یا قوام آنها در صورت لمس کردن عین هم باشه، یعنی شما نفهمی که کدوم چه رنگیه. یعنی شما فکر کن مثلاً من سه تا از این سگ‌ها داشتم، که متأسفانه نداشتم والا بهتون نشون می‌دادم، ولی سه تا از اینها داشته باشین به رنگهای مختلف و این بار دو تا از اینها رو بکنین توی یک جوراب. یک جوراب مثلاً از این نخی‌ها که اینجا می‌بینید و بگیره جلوی کودک و بگه نگاه نکن و فقط لمسش کن و لمسشون یکسانه دیگه و وقتی لمس کرد اینها رو از توی جوراب، یکی رو انتخاب کن و بدون اینکه نگاه کنی توی جوراب اینها چه رنگیه. مثلاً می‌گه این بالایی رو می‌خوام، دست می‌کنم تو واین بالایی رو بهش می‌دم. سری بعد یک دونه توی این جورابه مونده، یک جوراب جدید میارم و توش یکی دیگه از اینها هست با یک رنگ دیگه. می‌گم حالا انتخاب کن. اتفاقی که میوفته، بازم همون داستان 66 درصد دیده می‌شه. یعنی 66 درصد موارد می‌ره اون یکی جورابه رو انتخاب می‌کنه، برای اینکه اونی که توی این جوراب مونده، مردودیه و رد شده انتخابشه، ولی فراموش نکنین اون اصلاً نمی‌دونه اون چی بوده و چه رنگی بوده. ولی همین که من چون نخواستمش، یعنی نمی‌خوامش، حتی اگه سری بعد باشه و اصلاً نمی‌دونم چیه. این قشنگش می‌کنه. اون 35 درصد چیه؟ 35 درصد زمانیه که توی این جورابه دو تا بود، خود آزمایشگر می‌گه بیا این بالایی رو انتخاب کن، یعنی اون بهش تحمیل می‌کنه، و وقتی بالایی رو انتخاب می‌کنه، سری بعد دو تا جورابها رو می‌گیره و نمی‌دونه توش چی هست و فقط می‌دونه توی هرکدوم از اینها یکی از اینها هست و رنگش رو نمی‌دونه، این دفعه 35 درصد می‌ره اون یکی جورابه رو انتخاب می‌کنه. اصرار داره برگرده اون یکی که مونده رو انتخاب کنه. این یعنی چی؟ یعنی وقتی یک نفر دیگه برای شما انتخاب می‌کنه، شما احساس تعلق رو بهش ندارین، حتی ضد تعلق بهش پیدا می‌کنین. ولی وقتی یکی رو خودت انتخاب کردی، اون رو که انتخاب نکردی، احساس عدم ارجحیت برات پیدا می‌شه و این نشون می‌ده وقتی من انتخاب می‌کنم، ولی دقت کنید دوستان، قشنگی این آزمایش Paul Bloom اینه که این سه تا گزینه که توی جوراب بودند، هیچ احساسی نداشته که اینها چی هستند، فقط به صرف انتخاب بوده و نمی‌دونسته چه رنگیه که بگین ته دلش اون رو دوست داشته. به صرف اینکه نشان شده، متعین شده به لمس مبارک و اینکه من لمس کردم و این رو می‌خوام، به اون تعلق پیدا می‌کنه. و این نشون می‌ده یک احساس subjective قوی در درون ما وجود داره. حالا داستان از اون هم جالبتر می‌شه. یک ذره من فکر می‌کنم، می‌گم این ممکنه یک اغراق باشه ولی می‌گه بیا مشابه همین کار رو توی میمون‌ها انجام بدیم. هفت تا میمون کاپوچین رو می‌گیره، منتها برای میمون کاپوچین سخته بهش بگی توی جوراب رو نگاه نکنه. اون که نمی‌فهمه و قاعدتاً نباید ببینه. حالا آزمایشی که طراحی می‌کنند، یک مقدار ظرافت داره. به این چیزها می‌گن wood shaving یعنی تراشه چوب. تراشۀ چوب می‌ریزند توی یک جعبۀ شیشه‌ای، سه تا اسمارتیز استفاده می‌کنند. این دفعه فکر کن به جای این سه تا، ما سه اسمارتیز از سه رنگ مختلف داریم. اونها اسکیتل دارند و ما اسمارتیز داریم. دو تاش رو انتخاب می‌کنند و جلوی میمون دو تا رو نشون می‌دن و می‌ندازند توی تراشه‌های چوب. آزمایش خیلی قشنگیه. با زرنگی تمام، آزمودنی بدون اینکه میمون متوجه بشه، که هوش انسان از هوش میمون خیلی بالاتره و می‌تونه با یک کار شعبده ساده، یکی از اون اسکیتل‌ها رو جدا کنه. یعنی خارج بکنه. میمون فکر می‌کنه لابه‌لای اون چوبها دو تا اسمارتیز دو رنگ مختلف هست، ولی آزمودنی می‌دونی یک دونه هست. در اینجا میمون چوب‌ها رو می‌گرده و یکی رو پیدا می‌کنه و اون رو برمی‌داره. یعنی اینجا انتخاب می‌کنه واز قبل فهمیدند کدوم رو انتخاب می‌کنه چون یکی رو درآوردند. سری دوم میان اون بازنده‌ای رو، که اینجا دقت کنید از اون چیزهای قشنگه، میمون خیال می‌کنه انتخاب می‌کنه. پس یک نتیجه دیگه هم می‌گیریم. چه شما انتخاب بکنین و چه کاری بکنند که خیال کردی انتخاب کردی، به اون گزینه تعلق پیدا می‌کنی. توی انسان هم این جوریه. میمون اون اسمارتیز رو که برمی‌داره می‌خوره، یک رنگ دیگه‌ای که آزمودنی یواشکی کش رفته و اون خیال می‌کنه من گشتم پیدا نکردم، من این رو خودم برداشتم. خیال می‌کنه خودش پیدا کرده برداشته، در صورتی که از قبل تعیین شده بوده که این رو پیدا کنه. اون یکی اسمارتیز بازنده رو با رنگ دیگه می‌ذارن جلوی میمون و باز متوجه می‌شن که 60 درصد موارد اون جدیده رو انتخاب می‌کنه. ولی اگر در اون حالت دیگه باشه که دو تا اسمارتیز رو بهش نشون بدن توی حالت اول، و بگن بیا این برای شما، یعنی آزمایشگر انتخاب کنه، میمون اون احساس عدم رجحان رو به اون یکی رنگه پیدا نمی‌کنه. پس وقتی اون یکی رنگه، یعنی رنگ انتخاب نشده رو با رنگ جدید می‌ذارن جلوش، 49 درصد همون رنگ جدید رو انتخاب می‌کنه که 49 همون 50 هست که 50-50 می‌شه. پس این آزمایش اگر درست باشه، چون شیوۀ واقعاً نبوغ‌آمیزه. من به این می‌گم نبوغ یعنی خلاقیت که چه جوری میمون رو به این چالش بندازه که خیال کنه خودش انتخاب کرده و بعد به انتخاب کرده خودش دلبسته بشه و اون مردوده رو با یکی دیگه مقایسه کنه. پس این نشون می‌ده در حیوانات هم اون احساس رازگونه که من خودم انتخاب کردم، در مقابل اینکه برام انتخاب شده وجود داره و این چه جوری شکل می‌گیره؟ این یکی از معماهای قشنگه. بریم جلوتر ببینیم چه مقالات جالب دیگه‌ای داره. به نظر من این مقاله رو برین نگاه کنید. برای اونهایی که می‌خوان خلاقیت ذهنی‌شون راو افزایش بدن خوبه. ولی همواره حواسمون باشه، این سیاستیه که من توی تمام این برنامه‌ها دنبال می‌کنم، با دید شک و احتیاط نگاه می‌کنم. شاید سوگیری بوده. جالبه وقتی مقاله به این جالبی درمیاد، چاپ می‌شه و مورد استناد قرار می‌گیره و شما به نبوغ افرادی مثل Paul Bloom آفرین می‌گین که عجب چیز قشنگی طراحی کرده! میمون رو انداخته به اینکه انتخاب کنه و به انتخاب خودش دلبسته بشه. بریم ببینیم دیگه چی هست؟ مقاله جالب دیگه‌ای که باز بهش اشاره کرده، Wisniewski و Deutschlander و Delen Haynes، این Delen Haynes فردی هست که تقریباً بعد از Benjamin Libet به کارهای او خیلی اشاره می‌شه و همون کارهای هست که با دستگاه FMRI گفتیم انجام داده. اومده پژوهش جالب ساده‌ای رو در آمریکا و سنگاپور انجام داده. ما گفتیم یک چیز هست که اعتقاد داریم جهان Deterministic هست، یعنی جهان از قانون علیت پیروی می‌کنه. هر لحظه جهان توسط لحظه یا لحظات قبل از اون تعیین شده و غیرقابل تخطی و عدوله. این رو منجمین راجع به حرکت اجرام سماوی می‌گن، فیزیک‌دان‌ها در مورد برخورد یک گلوله با یک سطح می‌گن، و غیره و غیره، مگر اینکه گفتم شما با اون اصطلاحات دهن پر کن و قلمبه سلمبه عدم قطعیت هایزنبرگ و فیزیک کوانتوم بخوای بگی این طوری نیست و جهان تعین نداره. با این حال اومدند بپرسند از مردم سنگاپور و مردم آمریکا که چقدر به اراده آزاد یا انتخاب آزاد اعتقاد دارید و دوم اینکه چقدر معتقدین که جهان deterministic هست؟ و اگر هر دوی اینها رو بگن، یک ذره غریب نیست؟! چون می‌گه ببین خودت به یک تناقض نمی‌رسی؟! می‌گی همه چیز در جهان حساب داره، همه چیز با لحظات قبل خودش تعیین می‌شه، بعد از اون طرف می‌گی انسان می‌تونه در لحظه انتخاب کنه و کاملاً هم دست خودشه. این دو تا رو چه جوری کنار هم می‌گذاری؟ برای همین اومدند از پرسشنامه free Well Inventory یا (FWI) استفاده کردند. یک پرسشنامه هست و 1800 نفر رو توی آمریکا و سنگاپور گرفتند و این پرسشنامه رو به فرد دادند. این پرسشنامه اجزای مختلفی داره، این خودش یک جنبۀ دیگه مطالعه اراده آزاده. بیایم از مردم بپرسیم که چقدر بهش معتقدند و نمره بده و سؤالات مختلف داره. مثلاً من معتقدم که انسان هر لحظه می‌تونه هرچی دلش خواست انجام بده. اگه سر بزنگاه قرار گرفته باشم می‌تونم به چپ بروم و می‌توانم به راست بروم و کاملاً دست خودمه. یا از اون ور نخیر، رفتارهای ما تعیین شده است و ما یک عروسکانی هستنیم که خیال می‌کنیم می‌تونیم انتخاب داشته باشیم. اجزای مختلفش یک، سؤال در مورد وجود ارادۀ آزاد هست که چقدر به ارادۀ آزاد اعتقاد داریم. دو، چقدر به نظرت جهان Deterministic هست یعنی به نوعی جبرگونه جهان فیزیکی حرکت می‌کنه؟ و جزء سومش جالبه. چون یک راه حلی که این مقاله داده اینه، می‌گه انسانهایی که به تناقض نمی‌رسند، یعنی معتقدند ببین تو به نظرت عجیب نیست، تو می‌گی جهان فیزیک، جهان ماده تماماً از قوانین پیروی می‌کنه و لحظه لحظه‌اش قوانین لاپراسی و مشابه او نیوتنی تعیین شده است، از اون طرف می‌گی انسان هر جور دلش خواست می‌تونه عمل کنه. این رو چه جوری حلش می‌کنی؟ می‌گه به dualism معتقد می‌شیم. یعنی معتقدیم ماهیت روان انسان، ماهیت تصمیم انسان، مادی نیست. از جهان مادی جداست و مکانیک حاکم بر جهان فیزیکی بر اون حاکم نیست. به این می‌گن dualism، یعنی ماهیت خودآگاه ما، ماهیت ذهن ما، از ماهیت بدن ما و فیزیک و شیمیایی ما جداست. به این می‌گن dualism. پرسشنامه شما رو به صورت این نمودارهای ویولون می‌بینید در اسلاید 59. تقریباً وقتی نگاه می‌کنیم، مردم آمریکا و مردم سنگاپور از نظر اعتقاد به ارادۀ آزاد در یک جایگاه قرار گرفتند. ولی نکته جالبی که هست اینه که سنگاپوری‌ها خیلی بیشتر به مقولۀ deterministic بودن جهان، به نوعی که حرکت کائنات خیلی قانون‌منده و غیرقابل تخطیه، بیشتر از آمریکایی‌ها اعتقاد داشتند. پس جالبه این سؤال پیش میاد که چه جوره سنگاپوری‌ها بیشتر deterministic هستند ولی ارادۀ آزادشون قدر آمریکایی‌هاست؟! جواب در قسمت سوم نمودار داده می‌شه. سنگاپوری‌ها به dualism بیشتر معتقدند، یعنی جدا بودن ماهیت ذهن بشر از فیزیک اون. پس این یافته‌ای که این مقاله داره این رو می‌گه، یک همبستگی بین اعتقاد به انتخاب آزاد و جبری بودن جهان وجود داره، در صورتی که باید همبستگی برعکس باشه. یعنی باید این جوری باشه که هر چقدر که به ارادۀ آزاد معتقدی، به این نتیجه برسی که جهان این جوری هم نیست که همه چیز تعیین شده باشد. ولی دیدند انسان‌ها می‌تونند این دو تا رو توی دل هم نگه دارند، یعنی معتقد باشند جهان به شدت حساب کتاب داره، جهان به شدت مکانیسم حاکم بر اون قابل پیش‌بینیه، ولی از اون ور ارادۀ ما کاملاً آزاده. ضریب زاویه رو نگاه کنید، ضریب زاویه مثبته، در حالی که محققین می‌گن ما حس می‌کنیم باید برعکس باشه. یعنی هر چقدر که شما بگی من آزادترم، باید بگی جهان هم آزادتره. پس ببینید اون نهله یا اون فرقه یا اون گروهی از فلاسفه که سعی دارند ارادۀ آزاد رو با عدم قطعیت جهان فیزیکی توضیح بدن، لااقل در عوام الناس و مردم عادی طرفداران زیادی نداره. مردم عادی به نوعی سازگارگرا هستند و سازگارگرایی‌شون می‌گن جهان کاملاً deterministic هست ولی من آزادم و این سازگارگرایی از راه باور به dualism اتفاق میوفته و شما نگاه می‌کنی اعتقاد به dualism در سنگاپوری‌ها بیشتره، ضریب زاویه بالاتر هست و هر چقدر dualismتر هستند، به ارادۀ آزاد بیشتر معتقدند. پس این هم یک راه‌حله، اگه شما بخوای معتقد باشی که جهان فیزیکی کاملاً حساب شده است و هر حرکتی قطعاً و دقیقاً حرکت بعد از خودش رو مشخص می‌کنه، برای اینکه معتقد بشی ارادۀ آزاد داریم، یکی از راه‌هاش اینه که معتقد باشیم ماهیت ذهن انسان با ماهیت حاکم بر جهان ماده متفاوته. اینجا از دو فیلسوف یا دو دیدگاه نام ببرم. به این اسلاید 61 برمی‌گردم، شاید این اسلاید رو باید اون طرف می‌گذاشتم، ولی زودتر گذاشتم. این دو آدم اینها هستند، Giovanni Pico della Mirandola، البته نه اینکه بگن فقط این دو تان، این دو تا فقط به عنوان نمونه ازش یاد می‌شه، از اینها خیلی زیاده. قدرتی خداگونه که اجازه می‌دهد انسان بین حیوان و خدا نوسان کند و این قدرت خداگونه است که او را از نظر اراده آزاد می‌کند. یعنی در واقع یکی از راههایی که بپذیریم ارادۀ آزاد داریم ولی جهان کاملاً deterministic هست، اینه که بگیم ذهن ما یک ماهیت متافیزیکی کاملاً متمایز از جهان مادی داره. بخشی از روشنگران عصر رونسانس به این اعتقاد داشتند و تا همین اواخر هم فیلسوفان مدرنی مثل Roderick Chisholm به این معتقد بود که روان انسان، ذهن انسان، prime mover unmoved هست. این لغت رو یاد بگیرید، قشنگه. اگه به این معتقد باشین قضیه حله و دیگه نمی‌خواد بقیه کتاب رو بخونی. شما معتقدی که روان انسان از قوانین فیزیک پیروی نمی‌کنه. این یک چیز دیگه است و کاملاً ماهیتش مجزا است و یک Causa Sui هست، برای خودش علته، ابتدا به ساکنه، قائم به خودشه، به لحظات قبل خودش وابسته نیست و اصلاً تمام اون چیزی که شما در علوم تجربی می‌بینی، هیچکدومش قابل تسری به روان انسان نیست. prime mover unmoved، حرکت دهنده اولیه که کسی آن را حرکت نمی‌دهد. اما اگر بخواید یک جوری این دو رو با هم تلفیق کنید، یعنی dualistic نگاه نکنید، بگین ماهیت ذهن ما یک همبستگی و یک این همانی داره با ماهیت فیزیک و شیمیایی که بدن رو می‌سازه، سلول‌ها رو می‌سازه، اون موقع باید به راه‌حلهای دیگه‌ای معتقد باشیم. یکی از این راه‌حل‌ها شاید یک چیزی حدود دو هزار و صد سال پیش، Titus Lucretius Carus داده. Lucretius معروف که می‌دونیم آثار خیلی جالبی در زمینه نیک‌زیستی و خوشبختی داره. 2100 سال پیش خیلی قشنگ تبیین کرده که انسان خوشبخت چیه و همچنین راجع به خودکشی و ماهیت اون نوشته‌های باارزشی داره که من در اون فیلم‌های خودکشی به اون اشاره کردم. او می‌گه اگه ارادۀ آزاد باشه، جهان ماده نمی‌تونه مکانیکی و تماماً جبرگونه باشه. باید یک سری گردش‌های ناگهانی و تصادفی در جهان فیزیکی وجود داشته باشه. جالبه اینها اتمیس بودند، یعنی اصطلاح اتم رو به کار می‌بردند، به تأثیر از پیش‌کسوتشون و مرادشون، “دموکریت” که در واقع اعتقاد داشته جهان از اجزای لایتجزی، اجزایی که قابل تجزیه نیستند به نام اتم تشکیل شده و اینها اتمیس بودند و Lucretius که اتمیس بود، معتقد بود بعضی از اتمها در لحظاتی از قوانین علیت پیروی نمی‌کنند. البته اون اتمی که اون می‌گه، با اتم رادرفورد با اتم مدرن فرق می‌کنه. اون بالاخره یک ایده داشته که اجزاء رو تا یک حدی کوچیک می‌کنه و از اون کوچیکتر نمی‌شه و می‌شه اتم یعنی غیرقابل بریدن به کوچیکتر از خودش. و چیزی که بهش معتقد بوده، بهش می‌گفتند Lucretian swerve یک تکان یا یک اسپین یا یک می‌شه گفت حرکت lucretian که معتقد بود اون ابرذرات، اون اتم‌ها به یک مرزی که می‌رسی و به یک حدی که می‌ری پایین، دیگه علیت نیستند. این خیلی جالبه، آدم 2100 سال پیش به این نتیجه رسیده بوده که اگه من احساس می‌کنم ارادۀ آزاد دارم و می‌تونم این کار رو بکنم در صورتی که می‌بینم حرکت اجزاء همش فیزیکیه، یعنی این می‌خوره به اون و اون رو حرکت می‌ده و اون اون رو حرکت می‌ده. پس اگر این جوری من نمی‌تونم ارادۀ آزاد داشته باشم. می‌گه مگر اینکه این قدر می‌ری توی اشل پایین و به ذرات بنیادین به اعتقاد او که 2100 سال پیش بهش می گفت اتم می‌رسی، اینها یک swerve دارند، یک چرخش دارند که این چرخش می‌تونه به راست باشه و می‌تونه به چپ باشه. خیلی جالبه الان توی خیلی از اینها می‌گن فوتون و الکترون می‌تونه اسپین چپ و اسپین راست داشته باشه و یک جایی این دیگه عدم قطعیت پیدا می‌کنه، Lucretius اون زمان معتقد بود به غیر این راهی نداره و در غیر این صورت شما هم باید کاملاً deterministic باشید، مگر اینکه بپذیرید که یک دوگانگی بین ذهن ما و جهان ماده وجود داره که Lucretius از اونها نبود، او معتقد بود اینها از ماهیتی واحد بهره‌مند هستند. پس این مبحث رو هم باز ادامه بدیم ببینیم دیگه چه چیزهایی رو می‌تونیم دنبال کنیم و از کتاب Sapolsky استخراج کنیم. یادتون هست یک جایی استناد کردم به کتاب Alfred Mele، ، “”why science hasn’t disproved free will، که Alfred Mele جزء اونهاییه که به نوعی سازگارگراست و معتقده که جهان می‌تونه deterministic باشه ولی ارادۀ آزاد داشته باشه. و در اونجا یک طبقه‌بندی جالبی انجام داد. گفت منتقدین ارادۀ آزاد، شکاکان ارادۀ آزاد به دو سلسله پژوهش‌ها استناد می‌کنند. سلسله اول، یافته‌های libetian که ادامۀ کار ” Benjamin Libet ” و افرادی مثل ” Dylan Hisense ” وغیره هستند که اینها نوروساینس قضیه رو دنبال می‌کنند، یعنی می‌گن شما یک پتانسیل آمادگی داری ،اول پتانسیل آمادگی میاد، اول تغییرات نورونی میاد، اول تغییرات فیزیک و شیمیایی میاد، بعد احساس انتخاب اراده میاد. پس به همین دلیل احساس انتخاب می‌تونیم بگیم یک وهم از استنتاج گذشته‌نگر هست. و دسته دوم مطالعات برمی گرده به مقولاتی مثل روان‌شناسی اجتماعی. من مجبور شدم فصل‌ها رو پس و پیش کنم و چند تا رو با هم تلفیق کنم و یک استخراجی رو خدمتتون بگم. امیدوارم با هم بریم جلو و از مسیر دور نشیم. یادتون هست که انتقاداتی به “لیبت” وارد شد، مثلاً همون داستان “سنگ، قیچی” کاغذ”. گفت خیلی چیز مهمی نیست، شما در یک لحظه‌ای، در یک بزنگاه سیصد و پنجاه هزارم ثانیه، این ور می‌ری یا اون ور می‌ری و اول مغز شما این رو تصمیم می‌گیره و بعد شما اون رو تأیید می‌کنی، این که نشد ارادۀ آزاد! این که نشد زیر سؤال بردن تصمیم انسان! شما در یک کسری از یک لحظه از خودآگاه، داری می‌گی تصمیمات ما توهم گونه است، ولی اصل ارادۀ آزاد این نیست. من زندگیم رو می‌سازم، من تلاش می‌کنم، من در بزنگاه‌های تاریخی درست عمل می‌کنم. خود Sapolsky می گه یک لحظه رو تجسم کن، مثلاً شما یک اسلحه دستته، یک مجرم این جوری می‌شه دیگه و یک نفر رو می‌خوای بکشی، یک لحظه مثلاً سارق بانکی، این رو بزنم یا نزنم؟ ماشه رو بکشم یا نکشم؟ و اینکه ماشه رو می‌کشی یا نمی‌کشی، و اینکه می‌تونستی بکشی یا نکشی، اساس محکمه‌پسندی هست که شما انتخاب آزاد داشتی، اگر ماشه رو کشیدی مجرمی و اگر نکشیدی، مورد عفو قرار می‌گیری. ولی اون لحظه در واقع خیلی شاید بگیم این چیزی که “لیبت” نشون می‌ده، با اون زمین تا آسمون فرق داره. از چند تا اسم نام می‌برم، چون کتابهای دیگری هست امیدوارم فرصت بشه، کارها و آزمایش‌های اینها رو در فایلهای دیگه ارائه بدم. اینها منتقدین :لیبت” هستند. منتقد لیبت نیستند، چون جالبه خود لیبت هم به نوعی منتقد خودشه و خودش گفته آزمایش‌های من ارادۀ آزاد رو زیر سؤال نمی‌بره، من فقط نشون دادم انتخاب‌های ما نوعی گذشته‌نگر، احساس وهم‌گونه انتخاب آزاد در اون لحظه داریم، ولی انتخاب آزاد یک چیز فراگیرتر از اینهاست. “Adina Roskies” و اون یک جمله جالب داره. می‌گه وقتی به شما قهوه یا چای تعارف می‌کنند و یک ذره فکر می‌کنی می‌گی قهوه می‌خوام، این به مراتب، چندین مرتبه پیچیده‌تر و به انتخاب آزاد نزدیک‌تره تا اون کاری که “لیبت” می‌کنه. کار لیبت چیز خاصی نیست، یک لحظه هست که شما در واقع یک گزینه تکانه‌ای لحظه‌ای هست و این زمین تا آسمون با آنچه فلاسفه و آنچه انسان‌ها راجع ارادۀ آزاد گفتند فاصله داره. تا اینجای کار انتقاد Adina Roskies رو Sapolsky رد می‌کنه و می‌گه نخیر، اتفاقاً اینها از همین ماهیتند، اینها رو بگیر الی آخر، همه‌شون از همون قوانین پیروی می‌کنند. اعتراض دیگه‌ای رو فردی به نام “Aarron Schurger” می‌کنه، که اون هم پژوهش جالبی رو داره و نظریه جالبی رو در توجیه رفتار “لیبت” داره. نظریه‌ای رو مطرح کرده به نام “Accumulator Model” مدل تجمعی یا آکومولاتور، که شما اینجا در واقع یک سری نمودار می‌بینید. Accumulator Model منظورش چیه؟ مدل Accumulator این رو می‌گه، یک ذره اینها مهمه، چون اینها جزء کارتهای اصلی مباحثه است. یعنی شما اگه یک زمانی می‌خوای راجع به ارادۀ آزاد بحث کنی، خیلی سریع می‌گن کارهای Aaron Schurger رو چی می‌گی؟ اون داستان accumulator model رو چی می‌گی؟ اینکه در نفی ادعایی است که عده‌ای از کارهای “لیبت” می‌کنند. چون جالبه خود لیبت این قدر ادعا روی کارش نداره که اون شکاکان ارادۀ آزاد می‌کنند. داستان Accumulator Model این رو می‌گه، ببین گفتیم ما نشستیم، وقتی تصمیم می‌گیریم دستمون رو فشار بدیم، هر موقع که دست رو فشار می‌دیم متوجه می‌شن ای داد بیداد، یک چیزی حدود پونصد هزارم ثانیه قبلش نورون‌های شما فرآیند شلیک رو شروع کردند، و شما حدود دویست هزارم ثانیه قبل از انقباض دست، این حس رو داری که الان می‌خوام منقبضش کنم و این اساس ادعای لیبت هست. Aaron Schurger می‌گه نه، بیاین یک جور دیگه فکر کنیم. مدل accumulator این رو می‌گه، می‌گه فکر کن من این کار رو می‌کنم، من دستم رو آزاد گذاشتم و یک آستانه تعیین می‌کنم. توی مغز ما یک نوساناتی داریم، این جوری یک نویز پایانه داریم. آستانه رو اینجا می‌گذارم، مثلاً این خط رو می‌گذارم. فکر کن این جوری این جوری داره می‌شه میزان شلیک. هر موقع این از این رد شد، من اون رو قبول می‌کنم و اونجا فرآیند رو دامن می‌زنم. به عبارت دیگر، شروع حرکت منوط به رد شدن اون نویز پایۀ شلیکی از یک آستانه‌ای است که ما آگاهانه اون آستانه رو تعیین کردیم و طبیعیه که هر موقع از آستانه رد می‌شه، شما قبلش یک موج رو به بالا رو می‌بینی. یعنی یک سری نوسان هست، وقتی این نوسان از این آستانه رد شد، شما اگه اون لحظه رو به عقب نگاه کنی، می‌بینی یک موجی هست که داره رو به بالا حرکت می‌کنه. به این می‌گه مدل accumulator و وقتی اومده این رو شبیه‌سازی کرده، دیده دقیقاً شبیه امواج (35:03) یا اون (؟؟؟) یا پتانسیل آمادگی است. و در واقع پتانسیل آمادگی چیزی نیست جز یک artifact، یک خطای آماری که هر حرکتی رو که من آزادانه انجام دادم، قبلش یک سری موج رو به بالا بوده. در صورتی که برعکسه، هر موقع که این موج از یک آستانه رد شده، اون رو قبول کردم و این بهش می‌گن دفاع Aaron Schurger. یا باز از فرد دیگری نام می‌بره به نام Manuel Vargas. پس چند تا اسم توی ذهنمون هست برای دفعات بعد، Adina Roskis، Aaron Schurger، و Manuel Vergas. ببینیم Manuel Vergas چی می‌گه؟ “Libet’s experiment insisted on a purely immediate, impulsive action – which is precisely not what free will is for” آزمایش‌های لیبت بر نوعی عمل فوری و تکانه‌ای تأکید دارند- دقیقاً آن چیزی که ارادۀ آزاد درباره آن نیست. پس اینها جبهۀ مخالف Libetian هستند. که در واقع اون چیزی رو نشون نداده. این هم Manuel Vargas هست که اسمش رو یک جای دیگه شنیدید، اگر این فایلهایی که خدمتتون گفتم رو دنبال کرده باشین. کتابی رو چند وقت پیش خدمتتون معرفی کردم، فکر کنم شاید دو سال پیش باشه. “four views on free will”، چهار دیدگاه دربارۀ ارادۀ آزاد. کتاب 2007 هست. اگر شما می‌خواین این چهار دیدگاه اصلی که در ابتدای کار Sapolsky بهش اشاره کردم به صورت چهار محور بود که جهان تعیّن دارد ما ارادۀ ازاد نداریم، جهان تعیّن دارد ما اراده آزاد داریم و غیره، این چهار دیدگاه رو چهار فرد برجسته از هرکدوم دیدگاه این کتاب رو نوشتند. John martin Fischer، Robert Kane، Derk Pereboom و Manuel Vargas . این می‌تونیم بگیم بهترین تجلی و تبلور این چهار دیدگاه رو شما در این دیدگاه می‌بینید. Manuel Vargas در واقع دیدگاه چهارم هست، به دیدگاه تجدیدنظرطلب اشاره داره. Vargas این حرف رو می‌زنه که این چیزهایی که لیبت نشون داده، ارادۀ آزاد نیست. صرفاً داستانیه بر مسئلۀ رفتار تکانه‌ای و فوری. ما رفتارهای تکانه‌ایمون چه جوریه؟ حالا هر رفتار تکانه‌ای، قبلش یک موج هست! این که نشد ارادۀ آزاد. اصلاً ارادۀ آزاد خیلی فراگیرتر و مهم‌تر و پیچیده‌تر از پدیدۀ لیبت هست. باز یک عده دیگه این رو مطرح کردند. این کار Alfred Mele و همکاران او هست. می‌گه ما این رو می‌گیریم، یک موج میاد، پونصد هزارم ثانیه قبل، به دویست هزارم ثانیه قبل می‌رسه، احساس آگاهانه بهمون می‌ده و دویست هزارم بعد این منقبض می‌شه. ولی ما توی این فاصله می‌تونیم بگیم منقبض نشه و می‌تونیم جلوش رو بگیریم. این همون چیزیه که بهش می‌گه “وتو”، وتو می‌کنیم. مثل شورای امنیت که وتو می‌کنه، این هم می‌گه وتو می‌کنیم. یعنی اینکه بدن این جوریه که این با تلفیق Aaron Schurger یک جوری می‌تونه تلفیق قشنگی باشه. می‌گه ما یک سری نویز داریم و یک آستانه تعیین می‌کنیم. وقتی از این آستانه رد شد، اون عمل رو می‌پذیریم، ولی می‌تونیم نپذیریم. برای همین اینها یک جمله‌ای می‌گن تا یک حدی به صورت مسخره کردن و sarcastic، Sopolsky می‌گه آره، اینها می‌گن ما Free will نداریم، ما Free won’t داریم. یعنی انتخاب آزاد نداریم، انتخاب نکردن آزاد داریم یا رد نکردن آزاد داریم. یعنی بدن ما میاد یک چیزی رو تاس می‌ریزه رندوم انتخاب می‌کنه و بعد می‌گه این رو می‌خوای یا نه؟ اگه گفتی می‌خوام رد می‌شه، طبیعیه که چون با اون مکانیسم انتخاب شده، یک موجی قبلش هست و این موج از قبل از آگاهی شما بوده. ولی می‌تونی بگی نمی‌خوامش و اونجا قیچیش کنم. اما Sopolsky با قاطعیت، قاطعیتی که یک مقدار مسخره کردن توشه، می‌گه ما نه free will داریم و نه free won’t داریم و استدلالش اینه که می‌گه چی می‌شه که اونجا تصمیم می‌گیری این رو نفی کنی و وتو کنی؟ چرا قبلی‌ها رو وتو نمی‌کنی؟ اون خود به یک زنجیرۀ دیگه‌ای وصله که اون زنجیره مرتب به قبل که شما می‌ری، عناصر تعیین کننده‌اش وجود دارند و نهایتاً به نقطه مربوط که می‌رسه، شما می‌تونی بگی آره یا نه، وتو بکنی یا نکنی. هیچ فرقی نداره، فقط منفی کردن اون گزاره است. می‌تونی انتخاب کنی یا نکنی، می‌تونی نفی کنی یا نکنی، به هر صورت از یک دینامیک پیروی می‌کنه. پس با چند دیدگاه آشنا شدین. Free Won’t در مقال free will، یعنی نمی‌خواهم در مقابل می‌خواهم آزاد، Aaron Schurger، Adina Roskis، و Vargas. ببینیم دیگه چی هست؟ اما اینجا Sapolsky قشنگ مانور می‌ده. به نظر من مانور Sapolsky قشنگه. تا اینجا نظر خودم رو هم بگم راست می‌گن، یافته‌های Libet، اعتراض یا ضربه‌ای قاطع به اراده آزاد نیست. پس چرا این قدر مورد استناد قرار می‌گیره؟ نمی‌دونم، من در اون توان علمی نیستم که بگم چرا، ولی یک حدسی می‌زنم. چیزهایی که توش صحبت از دستگاه FMRI و نوار مغزی و امواج EEG و اینها باشه، خریدار عمومیش خوبه، یعنی همه می‌گن علم خیلی قاطعیه، با نوار مغزی نشون دادند شما ارادۀ آزاد ندارین. در صورتی که این نیست، خود Benjamin Libet هم این رو قبول کرده. Sapolsky مانور قشنگش اینه. می‌گه The Libetian wars don’t ask the most fundamental question، جنگهای لیبتی. به اینها می‌گن جنگهای لیبتی و من می‌بینم که خیلی از دوستان جوان‌تر، به خصوص اونهایی که در رشته نورساینز و رشته‌های علوم اعصاب مطالعه دارند، خیلی انتقادهای قشنگی به لیبت می‌کنند. اینجا Sapolsky تا یک حدی می‌گه درسته، من کارت اصلیم لیبت نیست و روی کارت لیبت خیلی سرمایه‌گذاری نمی‌کنم. می‌گه جنگهای لیبتی هم بنیادی‌ترین سؤال رو نمی‌پرسند. بنیادی‌ترین سؤال یک جور دیگه است. این نیست که در اون لحظه امواج مغزی نشون دادند انتخاب کار خودت نیست، شاید یک خطای آماریه، شاید یک خطای متدولوژی هست. چون می‌دونید اینها این قدری که فکر می‌کنید راحت نیست. چند تا مقاله خیلی قشنگ از Aaron Schurger داره که اون اشاره می‌کنه اینهایی که می‌بینی، باید صدها آزمایش انجام بدی، میانگین آماریش این جوری درمیاد. بعضی آدمها هیچ وقت اصلاً اون پتانسیل آمادگی قبل از تصمیماتشون نیست. این یک تکرار و یک استناج و استخراج فیزیولوژیک با مدل‌های پیچیده آماری هست. Sapolsky می‌گه داستان Libetian نیست، داستان اینه که شما در اون لحظه که اسلحه دستته و ماشه رو می‌خوای بکشی یا نکشی، Libet به شما می‌گه امواج هست یا نه، این می‌شه که تمام اون سلسله قبلی باورها، تصمیمات، یادگیری‌ها، تأثیرعوامل محیطی، تأثیر عوامل ژنتیکی اونها هستند که با هم جمع می‌شن و اون لحظه موعود به شما می‌گن آره یا نه. چرا این نیتی که اتخاذ کردی برگزیدی؟ why did you form the intent that you did?، سؤال اصلی اینه، نه اینکه در اون لحظه چه اتفاق فیزیولوژیک میوفته. و یادتون هست چند اسلاید قبل گفتم شکاکان اراده آزاد، به دو دسته شواهد تأکید می‌کنند، Libetian، علوم روانشناسی اجتماعی. به نظر میاد مخلوطی از روان‌شناسی اجتماعی و روانشناسی تکامل فردی، Sapolsky رو به این سو می‌کشونه که شواهد قوی‌تر هست. این شواهد رو بیایم با هم دنبال کنیم. امیدوارم که خسته نشده باشین و من هم که فکر می‌کنم، این شواهد خیلی قاطع‌تر و عقلانی‌تر از یافته‌های Libet هست. ممکنه یک زمانی شما محل الکترود رو جابه‌جا کنید و بگین این یک خطای ساده بوده. مثلاً یک آرتی‌فکت بوده، به قول اون بررسی‌کننده‌های نوروسایکولوژی. بیایم با شواهد دیگه آشنا بشیم. تعداد مقاله هست، من برای اینکه این مبحث راحت‌تر جا بیفته، یک فایل کمکی درست کردم. “عوامل پنهان بر تصمیمات ما”، بیشتر بحث این می‌شه. یعنی چی می‌شه من در اون لحظه ماشه رو می کشم یا نمی‌کشم؟ چی می‌شه که من در اون لحظه تصمیم می‌گیرم این کار رو انجام بدم اون کار رو انجام ندم؟ آیا ما شواهدی داریم؟ روانشناسی تکاملی، تکامل فردی، روانشناسی رشد می‌شه در واقع، develop mental psychology، روانشناسی رشد، روانشناسی شخصیت، روان‌شناسی بیولوژیک و روان‌شناسی اجتماعی به ما نشون می‌ده که در لحظۀ موعود، در اون لحظۀ لام که شما می‌خوای انتخاب کنی، تصمیم شما وابسته به تجمعی از عناصر از چند دقیقه قبل شما گرفته، تا عناصر قبل از تولد شماست و در اینجا Sapolsky سعی می‌کنه انبوهی از اینها رو ارائه بده. من شروع می‌کنم اینها رو ارائه دادن و از اینجا بحثمون یک مقدار روان‌تر و بامزه‌تر می‌شه. بیایم از مقالات Joshua Greene شروع کنیم. “Patterns of Neural Activity Associated with honest and Dishonest Moral Decisions” در واقع می‌تونیم بگیم الگوهای فعالیت نورونی مرتبط با تصمیمات اخلاقی صادقانه و غیرصادقانه. در PNS چاپ شده. the Proceedings of the National Academy of Sciences 2009 . یک سلسله مقالات هست. قبل از اینکه یادم نرفته بهتون بگم Joshua Greene به نظر میاد کارهای خوبی داره. یک کتابش رو خیلی پسندیدم، “Moral Tribes” این رو گذاشتم توی دستورات کار. اگر واقعاً فرصت بشه و بتونم هر هفته یک بخشهایی رو خدمتتون آماده کنم، این رو در دستور کار گذاشتم. به نظرم کتاب خیلی جالبی هست. emotion reason and the gap between us and them ، کار خیلی قشنگ Joshua Greene هست. Joshua Greene کارهای جالبی در مورد تصمیمات اخلاقی داره. برای ساده شدن کار Greene و امثال او این رو بهتون بگم. بحث به اینجا رسیدیم، سر بزنگاه قرار گرفتیم، من وسوسه شدم می‌خوام یک کاری رو انجام بدم که معمولاً این وسوسه سر یک کار اخلاقی و غیر اخلاقیه. مثلاً این پول رو بردارم یا نه؟ ماشه فشنگ رو بکشم یا نه؟ پشت سر فلان کس غیبت کنم یا خودم رو نگه دارم؟ و داستان ارادۀ آزاد، اون ارادۀ آزادی که به قول Vargas و بقیه می‌گن به درد می‌خوره ، اینه نه Libetian، اینه که چی می‌شه یک نفر اون لحظۀ بزنگاه عمل درست رو انجام می‌ده یا عمل عقلانی‌تر رو انجام می‌ده؟ یک انبوهی از یافته‌ها وجود داره که شاید Joshua Greene یکی از پیکان‌های او باشه. سناریو رو این جوری تصور کنید. تصور کنید یک آدمی هست مثلاً می‌خواد جلوی خودش رو بگیره و بر وسوسۀ خودش غلبه کنه. مثلاً شما وسوسه شدی غذا بخوری در حالی که رژیم داری، وسوسه شدی کار غیر اخلاقی بکنی، در صورتی که به نتایج اون کار غیراخلاقی، مثلاٌ سوءاستفاده مالی خیلی نیاز داری، ولی اونجا کات می‌کنی و می‌گی اراده به خرج دادم و کات کردم. سؤالی که امثال Greene مطرح کردند اینه که اون آدمهایی که کات می‌کنند، اون آدمهایی که بر temptation، بر هوس خودشون غلبه می‌کنند آیا اراده‌شون قوی‌تره؟ آیا فشار اختیاری بودن بیشتری رو تحمل می‌کنند؟ یا اینکه نه، خیلی ساده ممکنه بگن ما اصلاً کمتر وسوسه می‌شیم. یادتون هست اون مثال La Rochefoucauld رو بهتون گفتم که La Rochefoucauld گفته بود اگر ما بر هوس‌های خود غلبه می‌کنیم، آیا به دلیل قدرت ارادۀ ماست یا ضعف هوس‌های ما؟ افرادی مثل Joshua Greene و خیلی‌ها این رو نشون دادند که نه، یک اتفاق عجیب هست. انسان‌هایی که راحت بر وسوسه‌شون غلبه می‌کنند، اصولاً مثل اینکه تکانه وسوسه‌شون کمتره. می‌شه یک جور توجیه آدمهایی که روی وسوسه‌شون عمل می‌کنند، یعنی اون که نمی‌تونه به خودش غلبه کنه و نون خامه‌ای رو می‌خوره، معنیش این نیست که اراده‌اش ضعیف‌تره و کمتر زور می‌زنه، معنیش اینه که بیشتر دلش نون خامه‌ای رو می‌خواد و اون کسی که خیلی راحت نه می‌گه، میل کمتری داشته. به عبارت دیگه وقتی شما self control دارید، کنترل خویشتن دارین، بیش از آنی که کنترلت بیشتر باشه، اون تکانه‌ی انجام اون فعلت کمتره. یعنی این هست. پس یک سؤال، اونهایی که ما آدمهای با اراده می‌نامیم، بخشی از اون اینه که خوش به حالشون، راحت‌تر از رختخواب بلند می‌شن. خوش به حالشون کمتر هوس خوراکی می‌کنند. خوش به حالشون شاید میل جنسی‌شون مهارشده تره. و این یک دوگانه‌ای هست که اینجا به دوگانه will و grace برمی‌گرده. به نوعی اراده‌ات قوی‌تره یا نوعی فضیلت داری. خوش به حالت، یک جوری هستی مثل ما وسوسه نمی‌شی. نه اینکه خوش به حالت چه خوب وسوسه‌ات رو کنترل می‌کنی. خوش به حالت که وسوسه‌ات ضعیفه. من این رو در سلسله کارگاه‌های خویشتن‌داری به صورت مبسوط سال گذشته بهش پرداختم. اما بیایم ببینیم نمونه کاری که Greene انجام داده و همین الگوهای شلیک نورونی چگونه این رو برملا می‌کنه؟ باز می‌ریم سراغ اون تست‌های معروفی که در روشهای اخلاقی هست. گفتیم یکی از شاهکارهایی که کشف کردند در مورد پدیدۀ خویشتن‌داری و کنترل اخلاقی اینه که افراد بدون اینکه کسی ناظر بر اعمال اونها باشه، تک و تنها هستند، یک سکه می‌ندازند یا تاس می‌ریزند و می‌گن خودت بگو اگه سکه باشه، 50-50 هست و اگه تاس باشه، یک ششمه. مثلاً چه چیزی اومد؟ براساس اون تاسی که اومده یا براساس سطح سکه‌ای که اومده شیر یا خط، جایزه‌ات رو بردار و برو بیرون. اگر یک نفر تنهاست و داره هی سکه می‌ریزه، شما انتظار داری چقدر جایزه ببره؟ در درازمدت 50 درصد. پس اونهایی که بالای 50 درصد می‌برند و میان بیرون، بهشون می‌گن گروه غیر صادق، Dishonest Group. این پژوهش هم اومده این کار رو کرده. اسلاید 78 رو نگاه کنید. یک عده آدم رو فرستاده توی اتاق و گفته برای خودتون یک دستگاه یا سکه هست یا هر چیزی، 50-50 انتخاب می‌کنید، آخر سر بگین چقدر بردین و بردتون رو بردارید برید بیرون. و کسی ناظر به اون نیست که بگی خجالت می‌کشه و رودروایستی می‌کنه، یعنی شما آخر سر نمی‌دونید کی چقدر برداشته، ولی می‌دونید یک گروهی هستند که بیشتر برداشتند و چه تاسی هم آورده نمی‌دونید. این گفته فرض ما بر اینه اونهایی که بالای 70 درصد ادعای برد کردند، در اسلاید 78 می‌بینیم، اسم اینها رو بگذاریم گروه غیرصادق. یک عده هستند که حوالی 45، 50، 55، 60 درصد ادعا کردند برد کردیم، اینها رو بگذاریم گروه صادق. پس یک سری آدم هستند که صادق بودند و به اندازه‌ای که تعداد زیادی تاس ریختند برداشتند بردند و یک عده غیر صادق بودند. حالا سؤال اینجاست که ببینیم مغز اینها چه فرقی با هم می‌کنه؟ یک حالت دیگه، همین آدمها که اون تو هستند، نگذاریم از انتخابشون سوءاستفاده کنند یعنی بالای سرشون باشیم. بیاد ببینه که هر دفعه تاس می‌ریزی، چقدر می‌بری؟ پس در حالتی که یکی بالای سر شما هست، آیا شما تکانه‌ات رو کنترل می‌کنی؟ خیر، بلکه یکی دیگه داره تو رو کنترل می‌کنه. ولی وقتی کسی بالای سرت نیست، اگر یک جایی پول برنمی‌داری، پس داری ارادۀ آزاد به خرج می‌دی، با تعریفی که تحت عنوان خویشتن‌داری و کنترل باشه. حالا می‌گم پژوهش یک ذره پیچیده است. با من بیایم. به قول خارجی‌ها follow me. تو اونهایی که بالای 70-80 درصد ادعا کردند بردیم، پس اینها یک ناصادقی تو کارشون هست. اینها مغزشون با اونهایی که 50 درصد ادعا کردند بردند چه فرقی داره؟ این یک حالت، یک حالت دیگه اونهایی که غیر صادقند، یعنی ادعا کردند 85 درصد بردیم، 100 نگفتند. اون 15 درصده چی بوده؟ حالا ممکنه بگیم 15 درصد خط اومده اگه شیر برد بوده. آره، ولی اونجا یک جوری به قول معروف می‌گه بالاخره دیگه روش نشده صددرصد بگه، یک جای دیگه یک بخشی از وجدانت گفته صددرصد رو نبریم و بیاییم بگیم 85 درصد. اون 15 درصد رو ول داده، یعنی همش رو نخورده، یعنی در دیزی باز بوده، ولی یک حیایی داشته. اون لحظه‌ای که غیر صادق ها 15 درصد مابقی رو بالا نکشیدند و آش رو با جاش نبردند، اونها چه کار کردند؟ این اومده سنجیده. یعنی بیایم ببینیم در گروه آدمهایی که وقتی ولشون کردی افتادند به لفت و لیس، ولی به قول معروف یک حیایی به خرج داده و اون 15 درصد مابقی رو دیگه نخورده. اون 15 درصد مابقی رو که بالا نکشیده، چه کار کرده؟ چیزی که درآوردند اینه، اومدند دیدند مراکزی مثل ACC (Antherial cingulate cortex)، SMA، DLFPC، VLPFC، DMPFC، همه اینها هنگام ترمز کردن فعال می‌شن. پس یعنی ما یک سری کانونهای مغزی داریم که ترمزهای مغز ما هستند و می‌گن بسه دیگه، نمی‌خواد تا ته بخوری، یک ذره هم بگذار و صددرصد رو بالا نکش. یک ذره وجدان داشته باش و همه رو نگو، صد درصد موارد که شیر نیومده، حالا 50 درصد شیر اومده و 35 درصدش رو چاخان کردی و صددرصد چاخان نکن. اون 15 درصد بقیه دیدند این کانون‌ها فعال می‌شهو چیز جالبی که متوجه شدند اینه که وقتی شما امکان اختلاف نداری و امکان بخور بخور نداری، اون کانون‌ها کاری نمی‌کنند. اونهایی که خیلی بخور بخور دارند، با اونهایی که خیلی بخور بخور ندارند، این کانون‌هاشون خیلی فرق نداره. بزرگ‌ترین پرکاری زمانی اتفاق میوفته که شما اهل بخور بخور و اختلاس و بالا کشیدن سکه و شیر و خط هستی، ولی یک جاهایی حیا می‌کنی و در واقع یک همتی به خرج می‌دی و دیگه تا تهش مصرف نمی‌کنی. اونجا ترمزه فعال می‌شه. به عبارت دیگر، انسان‌ها یک Default Mood دارند. مثل گوشی که می‌گه default اون چیه. default اون اینه که بعضی‌ها اختلاس نمی‌کنند، بعضی‌ها سوءاستفاده می‌کنند. اون سوءاستفاده‌چی‌ها، زمانی که سوءاستفاده نمی‌کنند یک ترمز می‌زنند. حالا اونهایی که هیچی سوءاستفاده نکردند چی؟ آیا اونها هم ترمز می‌کنند؟ می‌گه نه، اونها ترمز نمی‌زنند، اصلاً گاز نداره، اصلاً توی ذاتش نیست. به عبارت دیگر اگر بخوایم خلاصه کارهای Joshua Greene و بسیاری از هم جهت‌های او رو بگیم اینه. یک سری آدم داریم که آدمهای بسیار درستکاریند، اونها یک هستند؟ اونها زیاد به خرج می‌دن؟ نه، اینها ذاتشون اینه. یک سری آدمهایی داریم که خیلی default mood اونها، اون رویکرد تنظیمات کارخانه‌شون اینه که هی استفاده می‌کنند. آره، اینها هم هر چی فرصت باشه استفاده می‌کنند. زمانی که اون سوءاستفاده‌ چی‌ها سوءاستفاده نمی‌کنند، حداقل کارکرد مغز رو، ترمزهای مغزی رو از این کانون‌هایی که خدمتتون گفتیم داریم. پس این تا اینجای کار یک یافته قشنگ رو به ما نشون می‌ده. بخش زیادی از آنچه ما تحت عنوان اراده و پدیدۀ خویشتن‌داری می‌دونیم، فعل فعال ارادی نیست، بلکه default mod ماست. اصولاً libido اون کمه. default mod او حریص نیست. default mod پرخاشگر نیست، default mod، تنظیمات کارخانه‌اش اینه که خیلی تهاجمی نیست. پس اینکه هی خشمش رو کنترل می‌کنه نیست. یک عده هستند default mod اونها پرخاشگره. اون default mod پرخاشگریه، اون لحظه که عصبانی نمی‌شه داره ارادۀ آزاد به خرج می‌ده یا هر چیزی که اسمش رو می‌خواین بگذارین ارادۀ آزاد، یعنی شلیک شدید نورونی داره. پس همینجای کار Sapolsky استفاده می‌کنه. می‌گه همین جای کار رو نگاه کن، اینکه شما با کدوم تنظیمات کارخانه رسیدی به نقطۀ لام یا نقطۀ نون یا لحظۀ لام، بسیاری از مسیر شما رو روشن می‌کنه و بخشی از کتاب رو به این اختصاص می‌ده که چی می‌شه تنظیمات کارخانه بعضی‌ها خیلی خوبه و خیلی تکانه‌ای نیست و تنظیمات کارخانه بعضی‌ها خیلی مهارگسیخته است؟ و بعد اون مهارگسیخته‌ها مجبور می‌شن فعل به ظاهر ارادی انجام بدن که ترمز بگذارند روش. باز مقاله دیگه رو نگاه کنیم. “Too Tired to tell the Truth” باز همسو با اونه. اومدند از افراد خواستند یک انشاء بنویسید. در یک عده گفتند انشاءتون بدون حروف x و z باشید. می‌دونید نوشتن یک متن بدون لغت x و z خیلی راحته و خیلی تلاش نمی‌خواد. این حروف توی اکثر لغت‌ها کمه. ولی به یک عده گفتند یک انشایی بنویسید که توش حرف A و N نداشته باشه. این خیلی سخته. بیشتر لغات انگلیسی N و A دارند به خصوص. پس اون گروهی که بهشون گفتند انشای راحت بنویس، کمتر از مغزشون کار کشیدند و به اون گروهی که گفتند انشاء سخت بنویس، خسته شدند. یک نوع القاء خستگیه. حالا این آزمون القاء خستگی رو اومدند تلفیق کردند که می‌تونی پنجاه پنجاه شیر یا خط بندازی و پول ببری. اومدند دیدند اونهایی که انشاء سخت نوشتند، بعداً وقتی افتاده به اون مکانیسم استفاده، تعداد بیشتری سکه ادعا کردند که بردند. پس معنی دیگه‌اش اینه اگه ترمزهای مغزمون رو خسته کنیم، تنظیمات کارخانه فعال می‌شه و تنظیمات کارخانه ما رو به سمت سوءاستفاده می‌کشونه. پس تقریباً سناریو این جوریه که یک ترمزی وجود داره و یک تنظیمات کارخانه. ترمز‌های بعضی‌ها قویه، ولی اونهایی که بیشتر انسان‌های اخلاقی و بافضیلت هستند، بیش از آنکه ترمزهاشون قوی باشه، تنظیمات کارخانه‌شون فرق داره. حالا بیایم ببینیم اون تنظیمات کارخانه و تنظیمات قوی از کجا میاد؟ Sapolsky به مقوله اینجوری نگاه می‌کنه. می‌گه از اون لحظه‌ای که Libet آزمایش می‌کنه، شما بروعقب. هفته‌های گذشته چی بودی؟ ماههای گذشته چی بودی؟ استرس‌هایی که توی ماههای گذشته داشتی، شرایط هفته‌های گذشته‌ات، همین جوری می‌ری به عقب تا می‌رسی به کودکیت و اینکه شما در لحظۀ لام کدوم رو انتخاب می‌کنی، تجمع و جمع جبری اون وقایع هست. حالا میاد قطعه قطعه اینها رو یادآوری می‌کنه. مثلاً یک بخش مهمش رو میاد روی ناملایمات کودکی. من یک فایل دارم تحت این نام دارم “ناملایمات کودکی” و پدیده‌ای به نام ACEها رو مطرح کردم، Adverse Childhood Experiences، در واقع وقایع ناملایم کودکی. و پدیدۀ دیگری به نام exposomes که همان ACE هستند که رها شدگی بود، غفلت فیزیکی بود، سوءرفتار فیزیکی بود، سوءرفتار جنسی بود، تجربه قلدری توسط همسالان در دوران کودکی و مدرسه بود، فقر شدید بود، مشاهده خشونت بود، اختلاف خانوادگی بود و انگ‌های اجتماعی. این برگرفته از کتاب Sapolsky هست که خیلی شبیه مبحث ناملایمات کودکیه که چندی پیش خدمتتون ارائه دادم. می گه سوءرفتار فیزیکی، سوء رفتار عاطفی، سوءرفتار جنسی، طرد شدگی و همه اینها در دوران کودکی تنظیمات کارخانه ما رو به هم می‌زنند. هم تنظیمات کارخانه رو به هم می‌زنه و هم ترمزهامون رو خراب می‌کنه و بسیاری از اون آدمهایی که شما می‌گی در لحظۀ موعود اراده به خرج بده و سوءاستفاده نکن، ترمزش ضعیفه یا اصلاً تنظیمات کارخانه‌ایش خرابه و این انتظاری که شما از او دارین که مثل بقیه آزادی انتخاب کنی، یک انتظار نابجاست. به عبارت دیگر شما هر موقع در اون لحظه موعود، در لحظۀ لام می‌خواستی انتخاب کنی و به نوعی به خودت تبریک گفتی و فخر فروختی که من اراده به خرج دادم و به هوس خودم غلبه کردم، بخش زیادی به عقبۀ شما برمی‌گرده، عقبه‌ای که از دوران جنینی شروع می‌شه، دوران ابتدای کودکی، طفولیت، و در شکل‌گیری تنظیمات کارخانه شما و ترمزهای بعدی شماست. به مطالعۀ جالبی به نام مطالعه Manheim اشاره می‌کنیم.”Manheim Study of Children of Risk”. وقتی شما این رو نگاه می‌کنید، در اسلاید 86 هستیم، دیدند اینکه من الان اراده‌ام به قول معروف ضعیفه، چون این می‌گه چیزی به نام اراده نداریم، ولی احساس ارادیم اینه. احساس می‌کنم اراده‌ام ضعیفه، نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم، نمی‌تونم ورزش کنم، نمی‌تونم پاشم درس بخونم، و یکی دیگه با یک حالت فخرفروشانه‌ای می‌گه ولی من می‌تونم. می‌گه اونهایی که این آسیب‌ها رو دارند، از ابتدای جنینی بیا جلو این رفتارها رو داشتند. سوءرفتار فیزیکی داشتند و غیره داشتند. منتها می‌گه این که شما چی خاطرته ارزش نداره. پس دوستان عزیز اگه شما برمی‌گردی می‌گی من در کودکی، در پنج سالگی حس می‌کنم بهم محبت نشده و برای همین دوست ندارم درس بخونم و دوست دارم مشروب بخورم، این خیلی علمی نیست. چون ما رو به گذشته، خاطراتمون رو بازسازی می‌کنیم. زمانی علمیه که در دوران کودکی شما، ناظر سوم شخص بی‌طرف و گمنام شما رو سنجیده باشه و فالو کرده باشه، دنبال کرده باشه. مطالعه Manheim، مطالعات زیادی داریم، “دان” و “دین” هم از اینهاست که گفتم مال نیوزلند بوده و خیلی بهش اشاره کردم. Manheim هم یکی دیگه از اینهاست. مطالعۀ Manheim این طوریه که از ابتدای کودکی افراد رو بررسی کرده، از سه ماهگی تا چهار سالگی این استرس‌هایی که نام بردم رو دیده، دوران بلوغ، استرس و افسردگی‌شون رو سنجیده و کار جالبی که کرده، در حوالی 25 سالگی اومده قطر کورتکس مغزشون رو با دستگاه MRI اندازه‌گیری کرده. یافته جالبی بوده. این شکلی هم هست که اینکه من وقتی 25 سالمه افسرده‌ام بگم کودکی بدی داشتم، این قبول نیست. باید وقتی چهار سالت بوده، یک نفری که اصلاً شما رو نمی‌شناخته ارزیابی کرده باشه که کودکی بدی داشتی یا کودکی خوبی داشته. که مطالعه Manheim یکی ازا ون مطالعات نادری هست که این مسئله رو دنبال کرده. چند تا چیز جالب پیدا کرده. شما در اسلاید 88 می‌بینید هر چقدر میزان LS که می‌شه life stress که در واقع معادل همون ACEها یا ناملایمات کودکی هست بیشتر می‌شه، علائم افسردگی در بزرگسالی بیشتر می‌شه. و این مطالعه آینده‌نگر بوده و از کودکی نگاه کردند، پس یک سوگیری رو به عقب نداره. به عبارت دیگه هر چی شما توی کودکی کمتر بهت استرس خورده، وقتی بزرگ می‌شی روحیه‌ات بهتره. باز چیزهای جالب دیگه پیدا کردند. هر چقدر در کودکی استرس بیشتر بهت خورده، LS، قطر یا ضخامت کورتکس Orbitofrontal کمتر می‌شه و می‌دونیم هر چقدر این right medial orbitofrontal cortex ضخیم‌تر باشه، ترمزهات بهتره. به عبارت دیگه ترمزهام سر پیچ خوب نمی‌گیره، یکی ترمز می‌گیره دو متری وایمیسته و من پونزده متر صبر می‌کنم تا وایستم، یک دلیلش اینه که کورتکس ضعیفه. چرا کورتکس ضعیفه؟ برای اینکه کودکی بدی داشتم و این کودکی بد نذاشته کورتکسم رشد کنه. ولی در لحظۀ لام، احساس می‌کنم اراده‌ام ضعیفه. البته این تصورت درسته، ولی تقصیر خودت نیست، کورتکست نازکه و اون کورتکس نازک، نمی‌گذاره خوب ترمز کنی. باز اومدند دیدند هر چقدر قطر اون کورتکس کمتره، علائم افسردگی در بزرگسالی بیشتره. همین جا به یک عده بگم چون اینجا یک سوءتعبیرهایی پیدا می‌شه. Sapolsky به این اشاره نکرده، ولی من خبر خوب براتون دارم. یکی ممکنه بگه من کودکی بدی داشتم و الان برم دستگاه اندازه‌گیری کنم، کورتکسم نازکه. این از نظر بالینی نیست، یعنی اگه حس می‌کنین اراده‌تون ضعیفه، نرین FMRI و MRI انجام بدین و ببینین کورتکس‌تون چقدره؟ اون قدر نیست، این باید خیلی دقیق و با تعداد زیادی نمونه صورت بگیره. فعلاً ارزش بالینی نداره. پس سعی نکنید از درمانگرتون و از روان‌پزشکتون این چیزها رو طلب کنید، چون اینها پژوهشه. اما اگر کورتکس نازک باشه، عوامل بعدی، بازتوانی، زندگی شاد، هدفمندی، قرار گرفتن در محیط خوب می‌تونه به رشد کورتکس کمک کنه و این رو undo کنه و برعکسش کنه، پس محتوم نیست. داستانی که محتوم نیست، معنیش این نیست که دست خودمه، بالاخره عوامل محیطی است. و در اسلاید 91 جمع‌‌بندیش رو می‌بینید. هر چقدر استرس زندگی بیشتر باشه، علائم افسردگی در بزرگسالی بیشتره و قطر کورتکس orbitofrontal کمتره و اینها روی همدیگه اثر می‌گذارند. مقاله‌اش رو اگر خواستین اینه، 2019، ژورنال Cerebral cortex (قشر مخ)، “The Long- Term Impact of Early life stress on orbitofrontal cortical thickness” اثرات درازمدت استرس کودکی بر قطر کورتکس orbitofrontal. همون قسمتها، همون ترمزهای مغز که دیدی وقتی ترمز قوی باشه، اون آدمی که کارش سوءاستفاده است، اون جاهایی که سوءاستفاده نمی‌کنه اون ترمزه داره می‌گیره. اما اون وری هم هست، که گفتیم یک عده هستند که خوش به حالشون، اونها مثل اینکه تکانه‌ای ندارند که بخوان ترمز بگیرند. اصلاً گاز نمی‌دن و سرعت زیادی نمی‌رن که بخوان ترمز بگیرند. فضیلت دارند، داستان اینکه انسانهای خویشتن‌دار، انسان‌های اخلاقی بیشتر توی ذاتشونه. توی تنظیمات کارخانه‌شونه، نه اینکه لحظه به لحظه دارند به هوس خودشون ترمز می‌زنند. و یک اصطلاح قشنگی به کار برده، RLCE، ین اصطلاح کاملاً من درآوردیه ولی حیفم اومد بهش اشاره نکنم. می‌گه بعضی‌ها هستند RLCEشون خیلی بالاست. نمره RLCE که RLCE رو گفته Ridiculously Lucky Childhood Experiences. یعنی به طرز مسخره‌ای خوشبخت یا خوش‌شانس. می‌گه بعضی‌ها هستند به طرز مسخره‌ای خوش شانسند. هیچکدوم از اون ناملایمات سرشون سوار نشده، لحظه تولد آسیب ندیدند، مغزشون ضربه نخورده، همین طوری که می‌رفتند جلو، کودکی‌شون شاد بوده، تروما نداشتند. اینها وقتی به سن بزرگسالی می‌رسند، تکانه‌هاشون کمتره، هوس‌هاشون کمتره و ترمزهاشون هم خیلی خوبه و احساس می‌کنند ما ارادۀ آزاد داریم. در صورتی که این نیست، زیرساخت موتورتون اون جوری بوده. باز به مطالعات دیگری از این خوش‌شانسی‌های کودکی می‌پردازه. چیزی که می‌گه اینه که Libet به کنار، گذشته و عقبه شما، ساختار مغزت رو تعیین می‌کنه، ساختار روانت رو تعیین می‌کنه. چون اینها یکی هست و ما dualism نمی‌گیم، این دوگانگی رو کنار گذاشته و ماهیتش یکیه. اینها رو تعیین می‌کنه و وقتی شما در این لحظه هستی، وقتی سر بزنگاه هستی، تصمیمات شما رو مشخص می‌کنه. یکی از اونها استرس بود. باز بیایم چیزهای دیگه رو پیدا کنیم. از اینجای کار شیرین می‌شه. یک سری عواملی که آدم انتظارش رو نداره، می‌بینه توی زندگی مؤثره. به بیان دیگر یکی از منتقدین جدی ارادۀ آزاد، مقولۀ شانس و اقباله. می‌گه انسان‌ها در جاهای مختلفی که وایستادند، به خاطر اراده‌شون نیست، به خاطر شانس و اقبالیه که داشتند، یا بدشانسی و بداقبالی که داشتند. کسانی که کودکی اون جوری داشتند، تقصیر خودش نبوده. توی خانواده‌ای به دنیا اومده که یک تعداد معتاد بودند و ابیوز شده و کورتکسش خوب رشد نکرده و الان خودش رو سرزنش می‌کنه که چرا نمی‌تونم مثل بقیه خوب کار کنم، نمی‌دونم چرا توی اون لحظات حساس خودم رو نمی‌تونم خوب کنترل کنم و بقیه خودشون رو راحت کنترل می‌کنند! بیایم چند تا مثال دیگه رو نگاه کنیم. اسلاید 94 هستیم. اسلاید 94، پذیرفته شدگان در دانشگاه آکسفورد رو نشون می‌ده و اومده دیده وقتی تعداد زیادی از اینها رو بررسی کردند، ببینند متولدین چه ماهی هستند؟ ما دوازده تا ماه داریم، قاعدتاً باید همه توزیع ماهها یکسان باشه، مگر اینکه شما به نوعی به این اثر ستاره‌شناسی و آسترولوژی معتقد باشین که متولدین بهمن این جوری‌اند و متولدین آذر این جوری‌اند. ولی قاعدتاً باید حضور این افراد در دانشگاه از نظر ماه‌های تولد یکسان باشه. ولی چیزی که درآورده در اعداد بزرگ، مثلاً سی هزار، بیست و نه هزار نفر، چیزی که درآورده اینه که متولدین سپتامبر، اکتبر و نوامبر ده درصد بیشترند و متولدین جون، جولای و آگوست در انگلستان یک چیزی حدود ده درصد کمترند. چرا این اتفاق افتاده؟ Malcolm Gladwell در کتاب out layer به این مسئله در تیم‌های هاکی، در تیم‌های فوتبال آمریکایی اشاره کرده بود. این حتی در دانشگاه آکسفورد بهش اشاره کرده که چرا این جوریه؟ عدد هم حداکثر ده درصده. توضیح علمی داره و هیچ ربطی به صور فلکی و متولد کدوم ماه از نظر ستاره‌شناسی نداره. توضیح علمیش اینه که وقتی شما متولد سپتامبر، اکتبر و نوامبر هستی و می‌ری کلاس اول ابتدایی، یک چند ماهی از همکلاسی‌های خودت بزرگتری و مغزت رشد بیشتری داره و خویشتن‌داریت بیشتره، یک جا راحت‌تر می‌شینی و حرفهای معلم رو راحت‌تر می‌فهمی. اون طفلکی‌هایی که متولد جون، جولای و آگوست هسند وقتی سر کلاس می‌شینند از بقیه کوچیکترند و مثل اینکه یک پله پایین‌ترند. پس همونجا توی درس عقب میوفتند و این ادامه پیدا می‌کنه تا دانشگاه آکسفورد. همش صحبتش اینه که جاهایی که شما رسیدی، دستاوردی که داری، قسمت زیادی دست عوامل پنهانیه که اصلاً توی ذهنت هم نمیومد. من ده درصد عقب افتادم اینجا! اون یکی کودکی آسیب دیده داشت. به مقاله دیگری اشاره می‌کنه، “Elizabeth Dhuey”، “What Makes a leader?” چه چیزی یک رهبر می‌سازد؟ Relative age and high school leadership، اومده دیده که اونهایی که توی دبیرستان می‌شن ارشد کلاس، نماینده کلاس، حالا منظور مبصر نیست، در کشورهای غربی معمولاً کسی رو انتخاب می‌کنند نماینده می‌شه و بیشتر با معلم‌ها صحبت می‌کنه و یک جوری توی برنامه‌ریزی دروس کمک می‌کنه و بسته به سیاستهای اون مدرسه، یک کاربردهایی داره. مثل نماینده شدن یک ارزشی داره و این در درازمدت دیدند توی موفقیت شغلی و توی رزومه افراد هم میاد که من در دبیرستان نمایندۀ کلاسمون بودم. باز یک چیزی که پیدا کرده بود این بود که در عدد بزرگ، یک چیزی حدود چند صد هزار نفر، دیده بود 4 تا 11 درصد اون مسئله سن نقش داره. اونهایی که ی مقدار سن‌شون بالاتره. به عبارت دیگر، باز یک سهم 4 درصد یا 11 درصد داریم. وقتی توی یک کلاس قرار می‌گیری، اونهایی که متولدین اون ماههای سپتامبر و نوامبر و اکتبر هستند، امکان اینکه ارشد کلاس بشن، امکان اینکه نماینده کلاس بشن، یک چیزی حدود 4 تا 11 درصد بیشتر می‌شه. همین جا نگه دارید، پس یک بخشی از موفقیت ما برخلاف اینکه ما فکر می‌کنیم محصول اراده آزادمونه، محصول اینه که چه ماهی به دنیا اومدیم و هیچ ربطی به اختران و اثر اجرام سماوی بر سرنوشتمون نداره. صرفاً سر اینه که وقتی توی کلاسیم، هیکلمون چقدره و مغزمون چقدر رشد کرده. سهمش چقدره؟ حدود ده درصد، منتها وقتی می‌گیم ده درصد، شما می‌گین خیلی کمه، پس نود درصدش اراده آزاده و تصمیمات خودمونه! Sapolsky می‌گه نه، این ده درصدها جمع می‌شه و این ده درصد ده درصد جمع می‌شه و در آخر می‌بینی که دیگه سهمی برات نمی‌مونه. اون چیزی که می‌گی همت و اراده خودم بوده. و در واقع ادعای اصلی تشکیک ارادۀ آزاد او به این قسمت برمی‌گرده. بیاییم ببینیم چه شواهد دیگه‌ای رو پیدا می‌کنه؟ مقاله پشت مقاله رو می‌کنه. البته شما اینجا نگاه کنید. شما باید این مقالات رو با دید انتقادی نگاه کنید. اولاً 4 تا 11 درصد این قدر استراتژیک هست؟ مقاله رو که من خوندم، حس کردم متدش قوی هست، چون اومده نزدیک 300 هزار تا فارغ‌التحصیل رو دیده و پرونده‌هاش رو درآورده و بعد ببینه کی‌ها توی دوره دبیرستان، کلاس دوازدهم پرزیدنت شده بودند، و بعد ماه تولدشون رو درآورده و دیده همون اتفاق 4 تا 11 درصد هست، مثل دانشگاه آکسفورد. یا این یکی رو نگاه کنید. اینها با اعداد بزرگ کار می‌کنند. توی BMJ چاپ شده، British Medical Journal، 2020. این یکی یک هوشیاری هم بهتون می‌ده. یک هشدار بهتون می‌ده. “Patient mortality after surgery on the surgeon’s birthday” در واقع مرگ و میر بیماران در روز تولد جراح. اینها همش چیه؟ عوامل پنهان در تصمیمات ما. Sapolsky می‌خواد عوامل پنهان در تصمیمات ما رو نشون بده چقدر مؤثرند. ببینید سهم‌ها کوچیکه، ولی جمع جبری‌شون می‌گه خیلی می‌شه. این اومده جراحی‌های اورژانس افراد 65 تا 99 سال رو بررسی کرده، از داده‌های Medicare استفاده کرده و بین سالهای 2011 تا 2014 و مرگ و میر رو طی سی روز بعد از جراحی سنجیده. 980 هزار عمل جراحی بوده که توسط 48500 جراح صورت گرفته. مقاله‌اش هم اینجا آدرسش هست، می‌تونید برید ببینید. از این 980 هزار عمل جراحی که طی این مدت 3 سال صورت گرفته، 2064 تاش روز جراحی براساس داده‌های ادارۀ بیمه آمریکا با روز تولد جراح یکی بوده. یعنی تقریباً 2/0 درصد. منطقی هم هست، اگر شما در نظر بگیرید سال 365 روزه، اینکه یک روز در سال طرف به دنیا اومده و روز تولدشه، تقریباً 2 درصد جراحی‌ها میوفته روی روز تولد جراح. یافته اینه، این میزان مرگ و میر کلی در 30 روز بعد از عمل جراحیه. البته مرگ و میر بالاست. چرا مرگ و میر بالاست؟ برای اینکه در افراد 65 و 99 سال بوده و اورژانسی هم بوده. اعمال اورژانسی در سنین بالا و سالمندان. به طور متوسط مرگ و میر یک چیزی حدود 6/5 درصد بوده. یعنی 6/5 درصد افراد بین سنین 65 تا 99 سال که جراحی اورژانس می‌شن توی آمریکا، در سی روز آینده فوت می‌کنند. اما اگر اون جراحی توسط جراحی در روز تولدش صورت گرفته باشه، با این اعداد کاملاً معنی‌دار دراومده 7 درصد فوت می‌کنند. یعنی تقریباً یک چیزی حدود 25-20 درصد افزایش نشون می‌ده. یک پیام ساده براتون اینه که اگه داری می‌ری جراحی اورژانس و آقای جراح اومده بالای سر شما، ببخشید امروز که تولدت نیست؟ نه. خدا روشکر، چون امروز تولدت بود،25 درصد امکان اینکه من بمیرم بیشتر می‌شد. پس اینجا می‌بینید که از 2064 جراحی، 145تاش منجر به فوت شده، در صورتی که از اون 978812 جراحی، 54824 تاش منجر به فوت شده. عدد به قدری درشته که معنی‌داره. پس نشون می‌ده که در روز تولد ذهنش خوب کار نمی‌کنه و حواسش نیست و حواسش به کادوی تولدشه، حواسش به مهمانی‌هایی که شب می‌خواد بیاد یا شب قبلش بوده و خلاصه کارکردش پایین‌تره. پس می‌بینید این از عوامل پنهان در تصمیمات ماست. یعنی اون لحظه‌ای که ما فکر می‌کنیم اراده می‌کنیم و همت می‌کنیم، بخش زیادش یک مجموعه عجیب و غریبی از عوامل، اینکه ماه تولدمون کی هست، اینکه در کودکی رفتار با ما چه جوری بوده، اینکه اون کاری که داریم می‌کنیم اون روز حواسمو کجاست، کجای کار مشغولیم، اینکه ترمزهامون چقدر قویه، اینکه کورتکس‌مون چقدر ضخیمه، Sapolsky همه اینها رو داره بسیج می‌کنه که بگه تهش چیزی نمی‌مونه و در واقع چیزی نمی‌تونه بمونه. اون چیزی که می‌مونه از کجا میاد. پس “happy Birthday Sir” اگر روز تولد جراح همچین کیکی رو دیدید آوردند، جراح‌تون رو عوض کنید. یک مقاله دیگه، این هم مقاله خیلی قشنگیه. یکی از نقاط قوت این مقالات اینه که اینها رو به گذشته است. یعنی رفتند فایلها رو استخراج کردند و فایلها اونجاست و هرکس دیگه‌ای هم می‌تونه این داده‌ها رو ببینه و تعداد داده‌ها خیلی بزرگه، مثلاً نزدیک یک میلیون جراحیه و شما باید بتونین اون 4/1 درصد اختلاف که یک چیزی حدود 20 درصد می‌شه، 20 درصد افزایش رو یک جور توضیح بدین. منحنی رو نگاه کنید. اون توضیحه چیه؟ همه اینها دور و بر این خط هستند و اون زده بالا! چرا این اتفاق میوفته؟ پس عوامل پنهان در زندگی ما خیلی زیاده. یکی دیگه از این عوامل پنهان، سهمش کوچیکه ولی تعدادش زیاده. “Extraneous factors in judicial decisions” “Shai Danziger” این یکی خیلی صدا کرد. توی کتاب “Noise” Daniel Kahneman بهش اشاره شده. اینجا Sapolsky هم این رو میاره. این هم ازاون چیزهایی مثل مطالعۀ Libet، البته به اندازه Libet مشهور نیست، ولی این توی نوع خودش خیلی سروصدا کرده. داستانش خیلی ساده است. این در کشور اسرائیل انجام شده و داستان اینه که اون جراحی رو بررسی کرده بود، این 1112 دادرسی غذایی رو دنبال کرده بود توسط هشت قاضی در یک دوره ده ماهه. اون توسط 48 هزار جراح در دوره سه ساله بود، این هشت تا قاضی بودند توی دوره ده ماهه. و داستان این بوده که داستان‌هایی که قراره فرد ازادی مشروط بگیره یا تغییر وضعیت حبس داشته باشه. یعنی طرف اومده توی زندانه، این قضات هرکدوم جدا نشستند و می‌خوان کیس رو بررسی کنند و ببینند بهش عفو مشروط بدن و یا اینکه بگن نه، شما برو ادامه حبست. اومدند ببینند چه عواملی توش نقش داشته؟ اسلاید 104 رو اومدم جلو و دوباره برمی‌گردم عقب. اومدند دیدند میزان حبسش که سپری شده، اینکه قبلاً باهاش موافقت شده یا نه، قومیت و شدت جرمش خیلی نقش نداشته، دو عامل خیلی نقش داشته. آیا فرد بازتوانی رفته یا نه؟ یعنی قبل از اینکه بیاد توی زندان بوده، رفته بوده بازتوانی بشه؟ کاردرمانی رفته؟ اونهایی که کاردرمانی بیشتر رفتند، امکان اینکه قاضی موافقت کنه بیشتر بوده. سابقه قبلی جرم داشته؟ اره. اونهایی که سابقه قبلی جرم داشته، کمتر باهاش موافقت شده. اینکه شدت جرمش چی بوده؟ مثلاً سرقت ساده بوده و سرقت مسلحانه بوده، خیلی نقش نداشته. اینکه چند ماه از حبسش سپری شده، این خیلی نقش نداشته. می‌شه اینها رو فکر کرد که درسته و منطقیه، طرف اومده گفته شما اگه ده سال حبس داری و پنج سال از حبست سپری شده، اون خیلی نقش در تصمیم من نداره، اون چیزی که نقش داره اینه که قبلاً جرم داشتی، یک بار آزادش کردند، دوباره رفته جرم مرتکب شده یا نه؟ و اینکه rehabilitation رفته یا نه؟ اما چیزی که عجیبی Danziger متوجه می‌شه اینه، موافقت با عفو مشروط یا بیرون اومدن یا probation، هر چقدر از صبحگاه دور می‌شی و به ساعت break نزدیک می‌شی کمتر می‌شه. اسلاید رو نگاه کنید، 101. اون اولین پرونده‌ها حدود 60 الی 70 درصد موافقت شده، وقتی به سمت break، اون نقطه چینه break هست، یکی صبحگاهیه و دومی ناهاره، کم شده و دوباره بعد از break دوباره رفته بالا و کم شده، بعد ناهار رفته بالا و دوباره کم شده. به عبارت دیگر، یک عنصر تصمیم گیری در سرنوشت محکوم، سابقه حبس قبلیش هست، سابقۀ جرمش هست، ولی اینکه در اون لحظه که پرونده‌اش داره بررسی می‌شه، نفر چندمه و چقدر از استرس آقا یا خانم قاضی گذشته و این از یک جهت یک عنصر خیلی عجیب روانشناختیه و از یک جهت یک نوع زیر سؤال رفتن اعتبار قضاوتها هم هست. یعنی اینکه قاضی چقدر قند خون داره، چقدر استراحت کرده، چقدر سیره و چقدر گرسنه است، روی شدت تصمیم‌گیری‌هاش اثر می‌گذاره و پرونده تعداد زیادی بوده. و اومدند دیدند که favorable decisionها ربطی به میزان حبس طرف نداشته، اینکه در واقع آنچه که تأثیر اصلی رو داشته این بوده که چقدر قبلش قاضی رفته بوده break، اسنک بخوره یا ناهار و چیزهای دیگه توش تأثیر نداشته. می‌بینید که شدت جرم تأثیر عمده نداشته. یا بعضی از عناصری که نقش داشته خیلی پررنگ نبوده. پررنگ‌ترین عنصر رو شما در اسلاید شماره 101 می‌بینید و این جزء یکی از اون مقالاتیه که خیلی جنجال به پا کرده، چون داده‌ها اونجا هست و می‌گه برو پرونده رو نگاه کن. یعنی تو داری می‌گی اگه اول صبح، صبحانه خورده و بیاد اونجا، با شرایط برابر به شما عفو می‌ده، بعد ده تا که گذشت، خسته می‌شه، قندش میوفته، گرسنه می‌شه و شروع به بهانه می‌کنه و به شما عفو نمی‌ده. این خیلی بد می‌شه. درسی که می‌گیرین، مثل اون جراحی که گفتم روز تولد جراح نرید، این هم مطمئن باشید که آقا یا خانم قاضی همون لحظه غذاشون رو میل کردند. اگر این جوری باشه، میزان قضاوتهای انسان چقدر سوگیرانه می‌شه، سوگیرانه پنهان که سوءنیتی توش نیست و هیچگونه عنصر عداوت و خصومتی نیست و فقط خسته شده و حواسش نیست داره سخت‌گیرتر می‌شه و یا کمتربا عفو موافقت می‌کنه. البته یکسری انتقاد به این شده، نه توی این کتاب، من جای دیگه خوندم. گفته بود ممکنه کیس‌هایی که شانس موفقیت بالاتر داشتند، با لابی و اصرار وکیل مدافع‌شون زودتر مطرح شده ولی بعداً Danziger می‌گفت که من این رو برسی کردم، رد شده بود و این نبود. که یعنی مثلاً اونی که وکیلش خیلی کار درسته، اومده زود پرونده‌اش رو گرفته که نفر اول بره پیش قاضی. وقتی وکیلش خوبه و پرونده‌اش خوبه، احتمال عفوش هم بیشتره.ولی انی می‌گه بررسی کردم این نبوده. یعنی این نمودار دردآور و عجیب جلوی چشم ماست و باید بهش فکر کنیم که عجیبه، همین طور می‌ ره پایین، دوباره شروع می‌شه و دوباره داره می‌ره پایین و دوباره شروع می‌شه. پس یک نشان واضح از عوامل پیچیده در تصمیم‌گیری ماست. “disgust and the politics of sex” احساس چندش و پلتیک جنسیت. اومده میزان حمایت افراد و میزان محافظه‌کار بودن اونها در تصمیمات مهم سیاسی در مورد ازدواج همجنس‌گرایان رو بررسی کرده. “public library of sickness ” 2014. بیایم ببیینم این مطالعه چی بوده؟ بوتیلیک اسید یادتون هست؟ بوتیلیک اسید رو در اون اثر انتظار مطرح کردم. گفتم همون چیزیه که توی پنیر پارمیزان هست و توی استفراغ و بوی بد هر دوی اینها به این برمی‌گرده. چیزی که بود این بود که دیده بودند وقتی افراد در معرض بوی بوتیلیک اسید قرار می‌گیرند، یعنی یک بوی چندش‌آور قرار می‌گیرند، وقتی اومدند ازشون سؤال کردند آیا شما با ازدواج همجنس‌ها موافق هستین یا نه، وقتی بوی بد نبوده یک چیزی حدود 70 درصد گفتند موافقیم. ولی وقتی بوی بد پخش شده و یک نوعی زمینه‌ساز شده و احساس چندش رو در اونها القاء کرده بوده، یک چیزی حدود 40 درصد گفته بودند آره و مخالفت‌ها به شدت افزایش پیدا کرده. به عبارت دیگر، آنچه در قضاوتهای ما در مورد یک مسئله بسیار مناقشه‌برانگیز در غرب، چون می‌دونید یکی از قسمت‌هایی که بین محافظه کاران و بین جمهوری‌خواه‌ها و بین دموکرات‌ها خیلی چالش هست و اون هم مقوله homosexuality هست، اومدند دیدند وقتی بوی بوتیلیک اسید رو پخش می‌کنی، افراد به شدت محافظه‌کارتر می‌شن و مخالف می‌شن. یعنی پیام ساده‌اش اینه که عناصر خیلی عجیبی بر تصمیمات ما اثر می‌گذارند. بوی بدی که در سالن داره پخش می‌شه، و ما خودمون خیال می‌کنیم که آزاد و بی‌طرفانه داریم تصمیم می‌گیریم. اون از قاضی، اون از جراح و این هم از قانون‌گذارش. حالا یک قسمت دیگه رو درآورده. دانشمندان گیاه‌شناس که بیان ببینند چه چیزی باعث شده که راجع به کدوم گیاه بیشتر پژوهش کنند. اینها همش معرفی این مقالات در کتاب Sapolsky هست. این یکی مال 2021 هست. “Nature Plant”. “Plant scientists’ research attentions is skewed towards colorful, conspicuous and broadly distributed flowers” اومده بود مقالات رو بررسی کرده بود که ببینه مثلاً گیاه‌شناس‌ها که می‌رن تز می‌گیرند راجع به گیاهان، چه عواملی توش مؤثره؟ آیا چرخه گیاهه؟ پیچیده بودنشه؟ ناشناخته بودنشه؟ فایده‌دار بودنشه؟ در معرض خطر بودنشه؟ و غیره. و چیزی که در آورده بود اینه که در بین اینها اینه که رنگی باشه و رنگ آبی داشته باشه. یعنی بیشتر افراد دوست دارند راجع به گیاهانی پژوهش کنند که رنگ آبی داره. رنگ آبی براشون جذابه. در صورتی که مسائل دیگه که مثلاً چقدر توی اون زیستگاه مورد تهدید باشه، چه فایده‌هایی داشته باشه و چه سؤالات زیست محیطی داشته باشه، اونها هم نقش داشته، ولی یک عنصری که اصلاً نباید نقش داشته باشه، چرا رنگ آبی این قدر! ظاهراً از رنگ آبی خوششون میاد و افراد رنگ آبی رو می‌بینند، می‌گن بیشتر راجع به این پایان‌نامه بگیریم. اینها پژوهشهاییه که قشنگه و چاپ هم می‌شه. حالا اینکه چقدر سندیت داره، چقدر قابل تکراره و چقدر قابل استناده برای من سؤاله؟ من یک ذره فکر می‌کنم Sapolsky اومده ملقمه رو از همه جا، از هر دری آورده. از قضات آورده، از جراح آورده، معلم میاره، گیاه‌شناس میاره و بعضی‌هاش آدم حس می‌کنه ثقیله. حرفش درسته، حرفش اینه که می گه عوامل پنهان در تصمیم‌گیری‌های ما وجود دارند و اون جایی که ما خیال می‌کنیم انتخاب آزاد داشتیم، انتخاب آزاد نداشتیم، انتخابی بوده به واسطه جمع جبری این عوامل پنهان پشت سر. منتها اینکه این مقالات همه‌شون درست باشند، احتمال زیاد یک تعدادی اغراقه. مثلاً یکی دیگه راجع به زنجبیله که همون مثال قضاوتهای اخلاقی هست که افراد بیان راجع به یک مسئله ای قضاوت کنند که به نظرت این کار چقدر غیر اخلاقیه؟ یک سناریوهای مختلفی رو گفتند. مثلاً این سناریوهای مختلف این بوده که یک جا دیدند یک نفر به جسد مرده رفته به چشمش داره دست می‌زنه و از روی کنجکاوی داره کره چشم مرده رو فشار می‌ده که ببینه چه حسی داره. چقدر این به نظر شما چندش‌آور بوده؟ یا مثلاً فرض کنید طرف یک توالت تازه نصب شده و کسی ازش استفاده نکرده، با این حال می‌ره از آب اون توالت استفاده می‌کنه. و این به نظرت چقدر چندش‌آوره؟ اومدن دیدند قضاوتهای افراد اگه قبلش زنجبیل خورده باشند، تلطیف می‌شه. این هم یک درس دیگه، اگه اومدند راجع به شما قضاوت اخلاقی کنند، قبلش زنجبیل بدین بخورن. چرا؟ چون می‌گن این یک مقدار تهوع رو کم می‌کنه، اون شکم به هم ریخته رو آروم می‌کنه و در واقع افراد وقتی حس می‌کنند تهوع‌شون نمی‌شه، نمی‌خوان عق بزنند و عق زدنشون رو کم می‌کنه، یک قضاوتی می‌کنند که مسئله کمتر از نظر اخلاقی بده. یا پدیده‌ای هست که می‌شناسیم. پدیده Macbeth بهش می‌گن. Macbeth Effect می‌دونین بعد از اینکه مرتکب اون قتل می‌شن، همسرش همش دست‌هاش رو می‌شسته و می‌گه ظاهراً اگه شما نظافت فیزیکی بکنین و بخواین خودتون رو بشورین، به نوعی از بار گناهتون می‌کاهه و برعکس. یعنی وقتی افراد گناه مرتکب می‌شن، دوست دارند نظافت فیزیکی کنند و وقتی نظافت فیزیکی می‌کنند، احساس گناهشون کم می‌شه. در صورتی که این دو تا قاعدتاً ربطی به هم نداره. شما یکی رو کشتی، معنیش این نیست که آثار جرم روی دستته، ولی سمبولیک و استعارگونه داری گناه خودت رو می‌شوری و این به پدیده Macbeth معروفه. تعداد اینها خیلی زیاده و من بعضی‌هاش رو استخراج کردم. عناصر پنهان در ما اثر دارند. تستسترون، اکسی‌توسین، این هورمونها روی من اثر می‌گذارند و قضاوتهای ما رو دستخوش تغییر می‌کنند بدون اینکه خود بدانیم. مثلاً اکسی توسین، ethnocentrism رو دامن می‌زنه. براساس این مقاله‌ای که در 2011 هست. به چه معنیه؟ اسلاید 115 هستیم. این عکس رو نگاه کنید. فکر کنم همه این رو می‌دونید، یک علم برای این درست شده. بهش می‌گن ترالیولوژی، کامیون‌شناسی. در واقع داستانش اینه که پنج نفر روی ریل این قطار یا این کامیون قرار دارند، این داره میاد و می‌زنه اون پنج نفر رو له می‌کنه. آیا حاضری اون اهرم رو بچرخونی و این قطار رو منحرف کنی که بره اون یک نفر رو بزنه؟ یعنی اینجا پنج نفر نجات پیدا می‌کنند و یک نفر رو به کشت می‌دی، ولی در به کشت دادن اون آدم شما مقصری. آیا این انتخاب رو انجام می‌دی یا نه؟ این یکی از موارد انتخاب آزاده و سمبل انتخاب‌های اخلاقیه. توی آزمایشات سنجش انتخاب اخلاقی، این مسئله ترالی رو می‌گن، مسئله کامیون یا این قطار رو می‌گن. این مطالعه چی نشون داده؟ مال 2011 هست و در “Proceedings of the National Academy of Sciences” به چاپ رسیده. داستانش اینه که هورمون‌های ما روی تصمیم‌گیری‌های ما اثر می‌گذارند. تستسترون و به ویژه اکسی‌توسین، منتها اثرهاشون خیلی پیچیده است. اومدند دیدند اگه اکسی‌توسین به یک نفر بدی، توی تصمیمش به اینکه پنج تا رو بکشه یا یکی رو بکشه و اون پنج تا رو نجات بده، خیلی توفیری نمی‌کنه. پس اکسی‌توسین اینجا اثر نمی‌کنه. مثلاً بگی طرف به ازای افزایش اکسی‌توسینش، به نوعی پیامدگراتر می‌شه. این یک نوع پیامدگراییه دیگه، یک نوع مطلوبیت رو می‌سنجه. بالاخره پنج تا کشته نشن و یکی کشته بشه، یعنی چهار نفر جلوه. ولی یک عده می‌گن نخیر، انسانها عدد نیستند. شما نمی‌تونی انسانها رو این جوری جمع جبری کنی. این درست نیست که شما یک نفر رو بکشی به این نیت که پنج تا رو نجات بدی. اومدند دیدند اکسی‌توسین به افراد بدن، تأثیری در انتخاب اینکه این کار رو بکنه یا نکنه نداره. اما یک جا اثر می‌کنه. اگه بیان بگن، این هم یک مقدار ناراحت کننده است، اما هم ناراحت کننده است و هم یک بخشی نشون می‌ده این قدر ما فکر نکنیم فقط به گروه خاورمیانه‌ای‌ها حساسند. توی هلند انجام شده. بگن اون یکی که اون پایینه، اسمش احمده یا یوسفه، یعنی یک اسم خاورمیانه‌ای و در عین حال مسلمان، اینجاش می‌گم خیلی به خودمون نگیریم، یا اسمش Helmut یا Marcus هست. اینها اسم آلمانیه. و در حالت دیگه اسمش Maarten هست، اسم هلندیست. دیدند جالبه، این سه سناریو فرق می‌کنه. اگر اسم خاورمیانه‌ای یا آلمانی باشه، چون ارزیابی که کردند اینه که در هر دو حالت آلمانی‌ها و خاورمیانه‌ای‌ها برای هلندی‌ها گروه‌های ناخوشایندند و گروه‌هایی هستند که خیلی باهاشون خوب نیستند. اگر اسمهای این جوری داشته باشند، اگر اکسی‌توسین به فرد بدی، امکان اینکه بگه برو اون یک نفر رو بزن و اون پنج تا رو نجات بده، افزایش پیدا می‌کنه. پس اکسی‌توسین چیکار می‌کنه؟ قومیت‌مداری رو تقویت می‌کنه. وقتی شما اکسی‌توسین می‌گیری، بیشتر دوست داری هوای قوم خودت رو داشته باشی و قومیت مداری کجا مشخص می‌شه؟ بگن اون آدمی که می‌خوای زیر بگیری، اسمش احمده. اشکالی داره، قوم خودمون نیست. یا Helmut هست آلمانیه، اشکالی نداره. یا Marcus هست، اشکالی نداره. بیشتر باعث می‌شه اون اهرم رو بکشند، و برعکس اگه بگن اسمش Maarten یعنی هلندیه، نه این کار رو نکنین. پس یک اثر پیچیده است. اکسی‌توسین که به یک نفر می‌دی، قومیت محوریش می‌ره بالا، وقتی قومیت‌محوریش هست، اینه که اون کسی که می‌خواد فدا بشه آلمانیه یا خاورمیانه‌ایه یا هلندیه، تصمیم عوض می‌شه و بیشتر تمایل پیدا می‌کنه که اون خاورمیانه‌ای یا آلمانیه رو بزنه. پس این هم جزء عوامل پنهان بر سرنوشت ماست. پس ما می‌بینیم وقتی اکسی توسین هست، سوگیری و تعصب قومی شما در انتخابهای به ظاهر آزاد و اخلاقی تشدید می‌شه. همین مسئله رو در مورد پدیده schadenfreude و حسادت دیدند که وقتی یک بیرون گروهی هست، امکان حسادت بهش افزایش پیدا می‌کنه و امکان حالت schadenfreude. یعنی وقتی بلایی میاد سر او و شما شاد می‌شی، افزایش پیدا می‌کنه تحت تأثیر اکسی‌توسین. پس می‌بینید باز اومده از اینها معرفی کرده. تا اینجای کار نگاه کنید، گذشته شما، کودکی شما، تروماهای شما، قطر کورتکس شما،اینکه روز تولدته یا نه، اینکه چه ماهی به دنیا اومدی، اینکه چه ساعتی مورد قضاوت قرار می‌گیری، همه اینها اقبال گونه بر تصمیمات شما اثر می‌گذارند و این پدیده‌ها دست شما نیست. به عبارت دیگه بیشتر آن چیزهایی که فکر می‌کنیم انتخابهای ماست و خودم انتخاب کردم، چون سؤالش این بود که اون انتخابه از کجا میاد؟ چی شد این رو انتخاب کردی؟ شما می‌گی خودم انتخاب کردم. ولی این می‌گه عواملی اون پشت بودند که بر تصمیماتت اثر گذاشتند که در اون لحظه اصلاً قبول نداشتی. وقتی از اون افراد پرسیدند که به نظرت چی شد قبول کردی این ترالی رو عوض کنی؟ می‌گه احساس کردم این جوری خوبه و دلم خواست. در صورتی که می‌گن نخیر، به این دلیل بود که اسمش خاورمیانه‌ای بود و بهت اکسی‌توسین داده بودیم. یا برعکس، اون فرد ممکنه بگه قضاوت چرا او رو عفو بهش دادی؟ می‌گه برای اینکه حس کردم پرونده‌اش خوبه. می‌گه نخیر ،الان صبحانه خورده بودی و مغزت قبراق‌تر بود و یک جور دیگه محاسبه کردی. البته این مقالات توش شبهه هست و باید حواسمون جمع باشه و توی این تله نیفتیم. مثلاً نگاه کنید، این رو Sapolsky اشاره نکرده و خودم گشتم و پیداش کردم. “Does oxytocin increase trust in humans?” آیا اکسی‌توسین باعث افزایش اعتماد در انسانها می‌شه؟ یک متاآنالیز بوده و جوابش رو اینجا می‌بینید که نخیر نمی‌شه، اکسی‌توسین که در اسلاید قبل مقاله اش رو خدمتتون گفتم، اکسی‌توسین باعث افزایش نمی‌شه. یا آنچه شما در اینجا می‌بینید، بسیاری از یافته‌های اکسی‌توسینی، اونهایی که سالهای اول بود، یک اثر قابل توجه نشون دادند، ولی سالها که گذشت، یک جوری زیر سؤال رفت. پس یک هشدار هست و باید حواسمون باشه خیلی از این مقالات شیک هستند و خیلی از این مقالات جذابند، ولی ممکنه تکرار نشن. یک ساعت و چهل دقیقه صحبت کردم. معمولش اینه که این قطعه‌ها رو یک ساعته بکنم، چون از سقف قضیه تا حدی رد شدیم، بگذارید ادامه مرور این مقالات رو به جلسه بعد موکول کنم و باز ببینیم Sapolsky در این مورد چی‌ها می‌گه. یک مقاله جنجالی دیگه اینجا گذاشتم براتون با آرم star bucks که این هم از اونهایی که نه دیگه، به نظر میاد خیلی داره عوامل پنهان رو پررنگ می‌کنه، ولی این هم یک نگرشه و باید نگاه کنیم آیا ما مقهور عوامل پنهان و ناشناسی هستیم که در لحظۀ لام، ما را به جای تصمیم گیری a به جای b سوق می‌ده یا نه؟ Sapolsky واضحاً می‌گه آره. تا جلسه بعد خدانگهدار.
Document