شماره 360: کتاب ساده نیستیم

پادکست دکتر مکری
دی 1402
قسمت دوم

شماره 360: کتاب ساده نیستیم

پادکست دکتر آذرخش مکری
پادکست دکتر آذرخش مکری
شماره 360: کتاب ساده نیستیم
/

متن پادکست

عرض سلام دارم خدمت علاقه‌مندان، دوستان عزیز. قسمت دوم بخش دوم کتاب “ساده نیستم” اثر Simons و Christopher Chabris رو دنبال می‌کنیم. اگر خاطرتون باشه، در قسمت اول این کتاب اشاره داشتم به کارهای این دو محقق. از جمله مسئله گوریل نامرئی و بخش هایی از این کتاب رو خدمتتون خلاصه کردم که در اسلاید مقابل می‌بینید. اشاره کردم که نویسندگان در این کتاب یه مقدار اصول و چارچوب ثابتی رو ندارند و بیشتر به ارائه جست و گریخته نکاتی می‌پردازند که در واقع این نکات روشنگر این است که چی میشه ما گول می‌خوریم، چی میشه ما رودست می‌خوریم و این خطاهایی که مرتکب میشیم و بعضی هاشون هم فاجعه بار هست، از کجا نشأت میگیره. مثلاً بخشی رو اشاره کردم تمرکز بر دیدن آنچه می‌خواهیم. مثال هایی رو هم خدمتتون زدم از جمله کارهای Henry Hardin و اون حقه کارت پرنسس the Princess card trick که افراد وقتی رو یک کار تمرکز می‌کنند و فقط اونو نگاه می‌کنند، کارت های دیگه رو نمیبینن و بعد از ینکه اون کارتهای دیگه حذف میشه و جابه‌جا میشه، متوجه تغییر صحنه نمیشن و فقط تصور این رو دارن که کارت اونا حذف شده. این مثالی بود که خدمتتون زدم. یا مثلاً کارهای Elizabeth Holmes و اون شرکت ترانوس که یک کلاهبرداری بود. او ادعا کرده بود که دستگاهی به نام ادیسون میسازم که با یک قطره خون شما میتونه چندین بیماری رو پیش بینی کنه، در شما فوراً تشخیص بدم و بسیاری از افراد رفته بودن و سرمایه گذاری کرده بودن. در هیئت مدیره افراد خیلی برجسته عضو شده بودن؛ از جمله مقامات نظامی بازنشسته پنتاگون و افراد دوست داشتند که ببیند یک تحول پزشکی عجیب و غریب در راهه و بزودی بسیاری از آزمایشگاه ها و فرایندهای تشخیصی خلاصه خواهد شد که شما میرین سوپر مارکت، وقتی دارین خرید می‌کنین یک قطره خون میدین و بعد که میایین بیرون، میگن کدوم بیماری ها رو دارین، در معرض کدومش هستی و … اگر خاطرتون باشه اشاره کردم به اینکه حتی ثروت او به چیزی حدود نه میلیارد دلار شرکتش رسیده بود که ۵۰ درصد سهام رو خود Elizabeth Holmes داشت، ولی بعداً شرکت سقوط کرد و معلوم شد چنین چیزی امکان پذیر نیست و حتی ورشکست شد و زندانی شد. اشارات دیگر کردیم که گفتیم مثلاً در Dan Kahan اشاره کرده بود که مطالعات قشنگی داشت. من بارها تأکید میکنم که یکی از بهترین مطالعاتی که در زمینه سوگیری‌های شناختی وجود داره و در انتهای این مبحث دوباره بهش اشاره خواهم کرد، کارهای Dan Kahan از دانشگاه Yale هست. به مسئله بازماندگان اشاره کردیم. کارهای Abraham Walt و سقوط بمب افکن های جنگ جهانی دوم که بعد از بمباران برمی‌گشتند، اشاره کردم که اینها مونده بودند کجای بمب افکن رو زره بپوشانند، کجای بمب افکن رو تقویت کنند؟ Abraham Walt گفته بود که اتفاقاً اونجاهایی که تیر نخورده رو باید تقویت کنید، چون اونهایی که بازگشت کردن، اونهایی که سالم موندن شما می‌بینید. اونایی رو که از بین رفتن و معدوم شدن رو شما نمی‌بینید. باید حواست باشه. این در پزشکی خیلی شایعه هست. مثلاً شما میگین من یک مداخله ای کردم، الان سالن انتظار من پر از افراد راضی هست؛ یا ممکنه برنامه های تلویزیون رو می‌بینید که مثلاً یک فرآورده‌ای وجود داره که ادعا میشه مثلاً معجزه می‌کنه، خیلی از مشکلات شما رو حل میکنه و عده‌ای در اونجا حضور دارن و اینها همه راضی هستند و اعلام میکنند که این برای ما خیلی کمک کرده. نکته‌اش اینه که اونایی رو که براشون مداخله انجام دادید و موفق نشدند و ریزش کردند یا ناراضی از صحنه خارج شدن، اونا رو نمی‌بینید. پس مطلقاً دیدن جمعی افرادی که اعلام میکنند از یک مداخله نتیجه گرفتند، هیچ تأییدی بر اثر بخشی اون مداخله نیست. این یکی از اون چیزاییه که خیلی به نظر متناقض میاد، شما میگین انبوه آدمایی رو دیدم که این دارو رو مصرف کردن میگن حالشون خوبه. اونایی که حالشون بد شده باید ببینیم چند نفر بودن و چند نفر این دارو رو گرفتند و حالشون خوب شده و چند نفر خوب نشده؟ و همچنین یک جدول 2 در 2 خدمتتون رسم کردم که مهمه که حتی افرادی که اون مداخله رو نگرفتن و حالشون خوب شده رو هم در نظر داشته باشید. پذیرش اول گزاره‌ها بود و اشاره ای به مقالات مشکل دار کردم که اینا بعضی هاشون ایده های بزرگ مطرح میکنند و در جریان این ادعاهای بزرگشون، ژورنالیست ها بر این موج سوار میشن و شروع میکنن اینو به همه ارائه میدن و بعد افراد احساس میکنن که یک معجزه اتفاق افتاده. ادامه بحث رو دنبال کنیم. کتاب یه مقدار خلاصه کردنش دشواره. فکر کردم جاهاییش که جذابه رو استخراج کنم و براتون ارائه بدم. چند مکانیزم دیگه هم ارائه می‌ده که ما رو می‌تونه در تله بندازه. دقت بفرمایید، ما وقتی میخواییم به جستجوی اطرافمون بپردازیم، سعی در پیدا کردن حقیقت داریم، یک سری خطاهای شناختی به زبان امروزی ها که تو نرم افزار و اپلیکیشن های کامپیوتری و گوشی هستن، یک باگ هایی وجود داره. چند تا از این باگ ها رو دوباره بهشون اشاره میکنه. مثلاً اثر اول بودن ادعا: اشاره کردیم وقتی یک ادعا مطرح میشه و میدرخشه، کم کم ممکنه یک عده بیان پژوهش کنن و ببینند به چند دلیل بوده. . اولاً تصادفی بوده یا همون خطای بازمانده ها بوده. خیلی از موارد اونایی که اثر نداشته، چاپ نشده. در کشوی میز بایگانی شده و این یکی چون درخشیده، مطرح شده و یک دفعه گل کرده. ولی چیز عجیبی که وجود داره و من اینو در مقولات دیگه از جمله مجموعه فایل های نظریه توطئه مطرح کرد اینه که. وقتی چیزی رفت تو سر ما به راحتی پاک نمیشه. متأسفانه یا خوشبختانه نمی‌دونیم، ساختار مغزی ما طوری ساخته شده که الان این لپ تاپی که جلوی من هست، دکمه delete داره. خیلی راحت شما میتونید یه جایی رو که تایپ کردین یا فایلی رو که درست کردید، بزنید و کامل پاکش کنید. معمولاً اگر خوب پاکش کنید، Recycle Binرو هم پاک کنید، هیچ ردی ازش باقی نمی‌مونه. اما این پدیده در مغز ما به هیچ عنوان وجود نداره. ما وقتی یه چیزی رو شنیدیم، دیگه امکان پاک کردن اونو نداریم. پس چی میشه که یادمون میره یا اثر اون خنثی میشه؟ میگن تجمع تدریجی پدیده هایی که بعداً روی آن اضافه می‌شود. شما چیزای جدیدتر یاد می‌گیرید، اون توی اون رقیق میشه و اثرش کمرنگ میشه یا انقدر چیزای جدیدتر یاد میگیرید که لابه‌لای اونا گم میشه؛ وگرنه پاک نمیشه. به همین دلیل وقتی یک ادعایی مطرح میشه که من اشاره کردم چند اسلاید قبلتر، تو اسلاید یکم هست که اشاره کرده بودن که اگر شما یک مداد یا یک نوشت افزار رو به صورت گاز گرفتن به دهان بگذارید به گونه ای که شبیه لبخند زدن است، این باعث میشه خلق شما بره بالا. من در برنامه های خودشناسی هم به این اشاره کردم. این خیلی‌ جنجال کرده بود که مثلاً من ادای لبخند زدن رو در بیارم و دندونام دیده بشه، خُلق منو میبره بالا. برعکس اگه با لبان بسته اونو نگه دارم، این اثر رو نداره. این خیلی صدا کرده بود. خانوم آمی کادی بود که یکی از پربیننده ترین فایل ها در یوتیوب و تیک تاک بود ولی بعداً ده ها محقق دیگه که اومدن عین همون رو تکرار کردن، این پدیده اتفاق نیفتاد، ولی هنوز که هنوزه جالبه نگه کنید، بهش استناد میشه. به این دلیله که وقتی یک ادعایی به صورت اول بار مطرح شد، به راحتی قابل پاک شدن و حذف شدن نیست و شواهدی که بخواد یک ادعا رو پاک کنه، باید خیلی زیاد باشه. میبینی شما با یک مقاله میپذیریش چون مقاله اول بوده ولی بیست مقاله بعدی که میاد که در رد اون هست، شما کماکان مقاومت می‌کنید. برای اینکه این رو خنثی بکنید، Andrew Gelman یک پیشنهاد جالب داده، راست میگه و این رو تو همین کتاب بهش اشاره کردند، در کتاب nobody is full. Time reversal heuristics که میگه شما بیا زمان رو اونوری کن. مثلاً این وقایع رو نگاه کن، می‌بینی بیست مقاله هست که یک یافته داره. همینطور از جدید به قبل حرکت کن. تو جدیده گفته خیلی کمه، کمه، کمه، همینطور که میرین عقب می‌بینید که آخرین مقاله ای که می‌خوانید می‌بینید آره، اثر قابل توجهی داشته.ون معمولاً اونوری ای دیگه. اولی یه اثر قابل توجه نشون میده، همینطور که میری جلو، سرعت اثر بخشی کم میشه، قدرتش کم میشه تا آخر سر می‌گن که معنی دار نیست و بعد اون نظریه رد میشه با تأخیر؛ چون اون اینرسی باید باشه. میگه شما اونوری نگاه کن. هر چیزی رو میخونی، نیا اولین مقاله رو مبنا قرار بدی، فکر کن از اونور داری میخونی. بگی مثلاً تو ۲۰۲۲ این مطالعه آمی کادی انجام شده و فقط یک درصد دیدند خُلق رو میبره بالا. بعد همینطور که میری عقب، مقاله ۱۵ سال پیشش اشاره کرده که مثلاً ۳۰ درصد میشه و بعد آیا شما چنین چیزی رو میپذیری یا نه؟ میگه این جور جاها ممکنه قضیه رو تا حدی خنثی کنه، چون به این راحتی پاک کردن اتفاق نمیفته. یکی دیگه از همون ایرادها یا باگ‌هایی که در جستجوی حقیقت وجود داره، اطلاعات اضافی است. وقتی اطلاعات اضافی به افراد داده میشه، افراد فکر میکنن هر چه بیشتر اطلاعات داشته باشن، به حقیقت نزدیکتر میشن، در صورتی که بعضی مطالعات نشون میده شما جمع کردن بیش از حد اطلاعات شما رو بیشتر به چالش میندازه و گاهی اوقات اطلاعات جدید، باعث گمراه شدن شما میشه. به ویژه دقت کنید این یک ژانره، مثل همه‌ی ژانرهای سینمایی، به ویژه اگر خودتون برای اون اطلاعات تلاش مضاعف کرده باشید. به بیان دیگه اعتبار دادن بیشتر به آنچه خود انجام داده‌ایم. مثالش دقت کنید میگم اینا همش به صورت جزایری هست که باید به اون فکر کنیم. مقاله ای هست که به اون استناد کرده، Donald A.Redelmeier نوشتتش. مربوط به medical decision making هست در واقع ژورنال تصمیم گیری پزشکی اکتبر ۲۰۰۱. یعنی کلاسیک حساب میشه، تقریباً رم غربی نوشتنش. The beguiling pursuit of more information که میشه جستجوی گمراه کننده اطلاعات بیشتر. بیاییم ببینیم اساس این ادعا چیه و این ژانر که تو خطاهای ما اتفاق میفته، چی هستش؟ میگه ببینید وقتی شما یه سری اطلاعات رو آماده بهتون میدن، یه مقداری رو شما اثر میذاره. درسته ولی اگر همون اطلاعات رو خودتون زحمت بکشید و تقاضا بکنید و بعد به شما بدن، سهمی که در تصمیم گیری شما ایجاد می‌کنه، خیلی بیشتر میشه. اگر براتون مبهم بود، یک جور دیگه براتون بگم. مثلاً شما می‌پرسید آیا این دارو خوبه؟ بعد کل مشخصاتشو بهتون میدن. آیا این وسیله ای که می‌خوام بخرم، آیا این گوشی ای که میخوام بخرم خوبه؟ میگن این مشخصاتشه و به شما یه سری مشخصات میدن، شما یا میپذیری یا نمیپذیری. ولی اگر مثلاً بیان نصف مشخصات رو به شما بدن و بعد اون نیمه دوم به ذهنتون برسه که آها کاش راجع به اونم بپرسم. کاش راجع به اینشم بپرسم. کاش راجع به این ویژگیش هم بپرسم و بعد اونا رو به صورت اضافه به شما بدن، چون خودت درخواست کردی، خودت خواستی، بعد که اون اطلاعات به شما داده می‌شه، تصمیم گیری شما رو شیرین‌تر اثر میکنه؛ یعنی نقش بیشتر داره، مثل اینکه یک جور زحمت کشیدی بابتش، در صورتی که نباید قاعدتاً این جور باشه، چون همون اطلاعات رو داده. چند مطالعه خدمتتون میگم، این شاید الهام بخش شما باشه که یک جاهایی چه جوری ممکنه به خطا بیفتین. در این مقاله چند پژوهش کردند، هم پرستاران دخیل بودند و هم پزشکان. مثلاً یک موردش ۲۱۱ پرستار در واحدهای دیالیز شهر تورنتو بوده. سناریویی که براشون گفتند اینه: به اسلاید ۵۴ لطفاً نگاه کنید، برای اونایی که فایل صوتی گوش می‌دن من این رو می‌خونم. یکی از بستگان ۶۸ شما نیازمند پیوند کلیه است و شما همخوان یا مَچ او هستید. آیا مایل به اهدای عضو هستید یا نه؟ ۴۴ درصد گفتن بله. سناریویه. تو یه حالت دیگه، یعنی اینها رو دو گروه کردند. گروه دیگه به پرستارها این رو گفتند: یکی از بستگان ۶۸ ساله شما نیازمند پیوند کلیه است. آیا مایل هستید برای امکان اهدا بررسی شوید؟ ۶۹ درصد گفتن آره، خوبه. اگر آزمایش امکان اهداء را تأیید کرد، ۹۳ درصد گفتند بله. یعنی نگاه کن، شما ۹۳ رو ضربدر ۶۹ درصد بکنی، عدد بالاتر از ۴۴ درصد به دست میاد. یعنی تعجبه! یعنی یه چیزی حدود ۶۴ درصد. این حتی میتونه یه ترفند باشه برای شما که میخوایین بازاریابی کنید. ببینید فرق حالت اول چی بود؟ حالت اول به کل گفتن آیا حاضری اهدای عضو بکنی و شما مچ هستید؟ یعنی میتونید عضو بدید؟ 44 درصد گفتند بله. حالت دیگه گفتند اگر مچ بودی، حاضری آزمایش بشی که ببینیم مچ هستی؟ میگه آره. بعد اگر مچ بودی، اون موقع درصد بیشتر میگن آره. یعنی همین دو تیکه ای کردن و دو مرحله ای کردن، یعنی ما اونو تو روانشناسی مجاب سازی هم داریم. وقتی افراد درگیر میشن، به قول خارجی ها engage میشن، پذیرندگیشون میره بالاتر. وقتی به شما مشخصات یه گوشی رو ارائه میدن و میگن این گوشی این ویژگی ها رو داره، شما بر اساس اون یافته ها مثلاً ممکنه ۵۰ درصد دوستش داشته باشید. ولی وقتی یه قسمت‌هاییش رو خودت سوال میکنی و همون جوابا رو میدن و جواب بیشتری به شما نمیدن. چون خودت یک جور خودت رو درگیر کردی و خودت یک جوری درخواست کردی، به قول خارجی ها خودت یه جور Inquiry کردی، مثل اینکه اون اقدام خودت، تلاش خودت، خواست خودت و دریافت همون جواب، بر شما اثر بخشی بیشتری داره. گفتم این میتونه ترفند باشه. یعنی شما اگر میخوای بازاریابی کنی، همه‌ی اطلاعات رو ندین و اجازه بدین که بعضی ها رو خودش بخواد. اون خودخواسته ها و اون خود جستجو ها اثر بیشتری داره. اگر شما نگاه کنید، حاصل ضرب 69 درصد و 93 درصد میشه ۶۵ درصد. یعنی در مقایسه با ۴۴ درصد شاهد یه افزایش هستیم. یه حالت دیگه، تو همین مطالعه. بیمار مشکوک به سکته قلبی در هواپیماست. این سناریو خیلی زیاد اتفاق میفته. یه نفر تو هواپیما درد قفسه سینه داره، بعد اون مهماندار میپرسه آیا در پرواز پزشک هست؟ گاهی اوقات در پرواز های ایران ۲۰ نفر یا ۳۰ نفر پزشک هستند و کسی میتونه بیاد اونجا کمک کنه؟ اینو از ۵۷۴ پزشک آمریکایی و کانادایی پرسیدن. منتهی نه تو پرواز، بلکه سناریو خیالی بوده. گفته شما در هواپیما نشستید، یه نفر مشکوک به سکته است، مهماندار از شما یه سوال می‌کنه و خلبان از شما میپرسه که اوضاع چطوره؟ به نظرت فرود اضطراری بکنیم یا به مسیر ادامه بدیم؟ تصمیم با شماست. سناریو رو دو گروه ارجاع دادن. بیمار ۶۰ ساله در هنگام برخاستن هواپیما به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه دچار درد شدید قفسه سینه می‌شود که اکنون برطرف شده است. سابقه بیماری ندارد. ظاهرش اما بیمار است. ضربان قلب ۸۰ و فشار سیستولیک ۱۲۰ است. یعنی نگاه کنی، فشارش خوبه نسبتاً. آیا به خلبان توصیه می‌کنید که هواپیما را در نزدیکترین مقصد فرود آورد یا پرواز را ادامه دهد؟ آنچه اتفاق افتاده، ۱۱ درصد گفتن ادامه‌ بدید. این سناریو رو وقتی به پزشکان دادن، ۱۱ درصد گفتن نه ادامه بدین، یعنی به نظرم سکته نیست. ولی اونوری نگاه کنید، ۸۹ درصد گفتن نه نه این بهتره که بشینیم. این ریسکه. این چیزی که شما میگی ریسکه. ببین چه چیزهایی به نفع این هست که باید بیمار رو به اولین فرودگاه رسوند؟ یه درد قفسه سینه داشته، ۶۰ سالش بوده. ظاهرش بیماره و بدحاله ولی چیزی که به نفعشه، اینه که ضربان قلبش خیلی بالا نیست و فشار خونش خوبه. یعنی یه سری شواهد به نفعشه و یه سری شواهد به ضررشه. شما باید سبک و سنگین کنید. اینجا وقتی سبک و سنگین کردند، ۸۹ درصد گفتند هوپیما بشینه، این مشکوکه. ولی سناریو رو یه جور دیگه به طرف گفتن، بیمار ۶۰ ساله در هنگام برخاستن هواپیما به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه دچار درد شدید قفسه سینه می‌شود که اکنون برطرف شده است. سابقه بیماری ندارد. ظاهرش بیمار است. دقیقاً همونه. ضربان قلب ۸۰ است. در کیت یدک، کمکهای اولیه کابین دستگاه فشار خون است. آیا می‌خواهید؟ طبعاً همه گفتند آره، برو دستگاه فشار خون رو بیار. . بعد که فشار خون گرفتند، گفتند 120 هست. حتی سناریو رو اینجوری درست کردند که گفتند دیاستولیکش چون هواپیما صدای موتور هست، خوب نمیتونیم دقیقاً. اون سیستولیکش، اون فشار اول ۱۲۰ است، خوبه. اینجا ۲۱ درصد گفتن ادامه بده و سوال سر اینه چرا این تفاوت است؟ در صورتی که دقیقاً آمار همونه. برای اینکه در قسمت دوم خودش یه چیزی درخواست کرده. اون کیف فشار خونو بیار ببینم. در صورتی که به همون جواب رسیده. چون این خودخواسته بوده. به همت خودش بوده به ابتکار خودش بوده، بها، ارزش و اعتبار بیشتری به اون تیک اطلاعات داده، در صورتی که اون اطلاعات هیچ فرقی نداره. پس می‌بینیم که وقتی شما برای یه چیزی زحمت می‌کشی و اتکای خودت، اقتدار خودت، میگی اینم بذار بپرسم. اونو که می‌پرسی، وزن بیشتری تو محاسباتت به وجود میاد و این یکی از اون باگ های ذهن ماست. پس اگر میخوای کسی رو مجاب کنی، باید بذاری اون جوابی که در دست داری رو اون سوالشو خودش بپرسه. بعد اون خیلی بهش مزه میده و به ویژه اون جواب، جوابی باشه که به نفع شماست. دقت می‌کنید؟ یعنی اونی که ۱۲۰ بوده، به نفع ادامه دادن بوده یا اونی که شما با این مچ کلیه هستید، به نفع اهدای عضوه. پس اگر یه ویژگی توی اون دستگاهی که شما میخوایین بفروشید هست و این ویژگی خیلی خوبه، بهتره که شما خودت اونو رو نکنی، بذاری اون بپرسه و بعد شما بگید. اون موقع براش خیلی جذابتر میشه. اینها مثالهایی از اون باگهایی هست که Chabris و Simons می‌گن که ما رو گیر می‌ندازه و توی دستکاری کردن ما این هست. مثلاً همون شرکتهایی که مثل (20:21) اون شرکت هرمی داشته یا ترانوس، می‌بینید خیلی ازجاها پرسش پاسخ می‌گذارند و شما می‌گین چه خوب! چقدر جلسه خوبه! اونجا وایستاده روی استودیو و داره راه می‌ره، ببینیم چه سؤالهایی هست. وقتی اون طرف سؤال رو می‌کنه، می‌تونستی یک اسلاید قبل اون رو بگذاری، چرا قبلاً اون اسلاید رو نگذاشتی؟ معلومه این سؤال رو خواهد کرد مثلاً این دستگاه قیمتش چنده؟ یا با برق شهر هم کار می‌کنه؟ یا اگه خراب شد گارانتی داره؟ بله، اینها جوابهاییه که دوست داری به دیگران بگی. ولی وقتی خودش می‌پرسی این دستگاه گارانتی داره، عجب جالبه! پس خیلی خوبه. این وزن این پک رو میاره بالا و این طوری می‌شه شما رو مدیریت کرد و در یک چاله انداخت. در ادامه کتاب چیزهای جالب دیگه‌ای داره. این هم قسمت جالبیه. عدم اقبال انسان‌ها به مقوله noise هست. نویز این رو می‌گه، خلاصه‌اش اینه. وقتی شما یک سری داده‌ها می‌بینید نوسان داره، مبهمه، خط مستقیم نیست، شما خوشت نمیاد. از شسته رفته‌ها خوشت میاد و این یکی از نکاتیه که من در یک معرفی کتاب دیگه امیدوارم در خدمتتون باشم. وقتی طبقه‌بندی‌ها خوبه، وقتی مرزها مشخصه، وقتی اون کسی که می‌خواد محصولی رو به شما، حالا محصول فکریه، کالاست، سیاسته، یک پروژه هست به شما بفروشه، باید ابهام توش کم باشه و نویز نداشته باشه. نویز نداشته باشه مثالهایی براتون می‌زنم. به عنوان مثال همین داستان Bernie Madoff رو نگاه کنید. گفتم بزرگترین سیستم هرمی، شیادی هرمی، پانزیسکیم تاریخ بوده. پانزی می‌دونید یعنی پول رو از یک عده می‌گرفت و به یک عده دیگه می‌داد و وانمود می‌کرد داره سود ایجاد می‌کنه. در واقع افرادی که میومدند، اون سودی که می‌گرفتند از حق ثبت نام افراد جدیدتر بوده. این ادامه پیدا می‌کنه تا زمانی که حق ثبت نام اتفاق نمیوفته و سیستم هرمی سقوط می‌کنه. Bernie Madoff نکته جالبش اینه که وقتی نگاه کردند، دیدند فریبندگیش مثلاً خیلی هم نبوده، یعنی اون ادعایی که می‌کرده، اگه یادتون باشه در قسمت اول گفتم وقتی شرکتش سقوط کرد، محاسبات نشون می‌داد 65 میلیارد دلار باید توی ثروت این شرکت باشه و ارزش دارایی‌هاش باشه، در صورتی که فقط 222 میلیون دلار بود، یعنی یک چیزی نزدیک 800/64 دود شد و رفت هوا. افراد فکر می‌کردند این قدر پول دارند. یعنی 800/64 درصد دود شد از حسابهای مردم. خیال می‌کردند دارند. و این شرکت سود سالانه می‌داد و افراد میومدند سهام می‌دادند و سودی که می‌داد جالب بود، در برهه 2007-1991، 35/10 درصد بوده، در صورتی که S&P500 ، اون سبدی از سهام، 29/11 درصد بوده، بیشتر بوده. ولی این فریبنده بوده. یکی از دلیالی که فریبنده بوده اینه، در این اسلاید می‌بینید. این البته یک مقاله دیگه است که من اشاره خواهم کرد. اسلاید 59 رو اگر نگاه کنید اینه. اون خط تیره که شما می‌بینید، S&P500 هست. البته اگر شما نگاه کنید، اینجا 11 درصد سود نمی‌ده، برای اینکه شروع زمان این سال 2000 هست. یک قسمت از سوددهی S&P500 مربوط به قبل از 2000 بوده که سرجمعش توی اون برهه به صورت 13 درصد شده. ولی خلاصه کنار بگذارید، اون چند تا شرکتهای مختلفه، اونی که نوسان نداره و خط صاف رفته بالا، شرکت Bernie Madoff هست. نگاه کنید سودش شاید از بقیه بیشتر نبوده، ولی خط صاف بوده. اینه که یک چیزی یکنواخته، سود یکنواخت می‌ده، داده یکنواخت می‌ده، به شما نتایج قابل پیش‌بینی یکنواخت می‌ده، جذابیت ایجاد می‌کنه و نویزش کمه. در صورتی که اون طرفی‌ها افت و خیز داره، یک بار می‌بری، یک بار می‌بازی، ولی سرجمعش می‌بری. این اشاره‌ای که کرده اینه که مثل اینکه ما از نویز گریزانیم. می‌گه گول نخورید، داده‌های واقعی جهان بیشتر نویز داره، ولی اگه کسی بخواد شما رو فریب بده، بدون نویز نشون می‌ده. مثلاً شما نگاه کنید بعضی مقالات رو ارائه می‌دم خدمتتون، می‌بینید جوابش مبهم درمیاد، یکی خوب درمیاد و یکی خوب درنمیاد .این نویزه. سرجمعش می‌گن یک نظریه به نظر میاد درسته. ولی نظریاتی که می‌بینی همیشه درست درمیاد، همه جا درست درمیاد، یک جوری به نظرت میاد خیلی قطعیه، نویسندگان کتاب ساده زیستن می‌گه حواستون باشه اینها حقه‌بازیه. طبعیت متکی بر نویزه. بیشتر چیزهای زندگی، پول درآوردن شما، موفقیت شما، روزهای خوب و روزهای بدتون همش نوسان داره و امروزه در واقع یکی از راههای کشف تقلب چه توی سهام و چه توی مقالات این هست که نویزش خوب هست. یعنی شما اگر بخواید یک پژوهش بکنید، یک پدیده‌ای رو سنجش کنید، خیلی به ندرت شبیه اون خط یکنواخت افزایش یابنده است که در واقع الگوی سوددهی شرکت خیالی Bernie Madoff بوده و حتی جالبه که افراد به این دقت نکرده بودند. این هم باز یکی از همون مثالهاییه که وقتی یک چیزی رو دوست داری ببینی، حواست نیست. پژوهشی که گفتم این بوده و داستان اینه که این نیمرخ رو به افراد نشون دادند و گفتند خیلی خب، الان ما پنج تا شرکت داریم، اسم‌ها رو عوض کردند که کسی نشناسه. و به کی‌ها کسانی نشون دادند؟ به اونهایی که کارگزاران خرید سهام هستند، Stuck manager هستند، اونهایی که سهام خرید و فروش می‌کنند، گفتند کار پرسشگریه و می‌خوایم ببینیم به نظرت کدوم شرکت رو بخرند؟ و وقتی افراد نگاه کردند، پنج تا شرکت گفته، Power Trade Investments، اینها شرکتهای خیالی‌اند، Fortitude investments، Alpha، Tobacco Trade و S&P500 و در واقع اون fortitude که در واقع خط صافه، الگوش دقیقاً ترسیم الگوی شرکت Madoff بوده و 68 درصد مشکلی توی اون خط صاف ندیدند و گفتند خوبه، هر سال داره سود می‌ده. گفته اگه رو به عقب نگاه کنی، به نظرت عجیب نیست یک شرکتی هیچ سال ضرر نمی‌ده و هر سال داره یک اندازه سود می‌ده! این به نظرت ساختگی نمیاد داده‌ها؟! و اون بالا جالبه، حتی این جمله هشدار هم به افراد دادند، the fund was exclusive to investors with strong relations to the fund، این صندوق، یک صندوق بسته بوده و فقط افراد خصوصی توش نظارت داشتند و سیاست‌های سرمایه‌گذاریش مبهم بوده و حتی سیستم حسابرسیش هم غیرمتعارف بوده. باز هم افراد گفتند نه قشنگه. حالا اون 51 درصده چیه؟ 51 درصده اینه که به جای اینکه سؤال کنند کدومیک از اینها خوبه، گفتند فکر می‌کنی کدومیک از اینها خطرناکه و بهتره گوش به زنگ باشی و شیادی نباشه، وقتی لغت شیادی رو انداختند جلو، وقتی لغت vigilant، گوش به زنگ بودن رو انداختند جلو، یک دفعه افراد شستشون خبردار شده که راست می‌گی، به این نکته دقت نکرده بودم! این هم یک نکته دیگه هست که در این کتاب می‌گه. می‌گه وقتی انسان‌ها به جستجوی سود هستند، به جستجوی پیشرفت هستند، یک بخش دیگه‌ای از مغزشون درگیره، تا زمانی که مراقبند گزیده نشن. من این رو در کارگاه انگیزش به تفصیل بهش اشاره کردم. ما یک سیستم promotion داریم که به دنبال دستاورده، اشتیاق داره ببره. دنبال اینه که چیزهایی کسب کنه. یک سیستم دیگه در مغز ما هست که حواسش هست گزیده نشیم، حواسش هست رودست نخوریم، حواسش هست که گوش به زنگ باشیم و سرمون کلاه نره. یک چیزی که هست اینه که این دو تا سیستم همزمان به راحتی کار نمی‌کنند و اگه شما یکی رو فعال کنی، اون یکی رو فلج می‌کنی. به همین دلیل شما می‌تونید یا طمع داشته باشید و به دنبال پیشرفت سریع و شدید باشید یک سیر مدارهای مغزیت فعال می‌شه، یا اینکه حواست باشه پیشرفت نمی‌خوام، فقط حواست باشه سرت کلاه نره. به عبارت دیگه حمله کننده و دفاع کننده دو ژانر جدا هستند و دو صنف جدا هستند و اینجا نشون داده بود که وقتی میان اون قسمت حواست باشه کلاه سرت نره رو برای مدیران و کارگزاران سهام زنده و فعال می‌کنند، یک دفعه شست‌شون خبردار می‌شه و از 68 درصد به 51 درصد میان اون رو تأیید می‌کنند. این هم باز نکته دیگه است. وقتی نگاه کنید، گفتم اون اسم فاند رو گذاشته بودند، fortitude، این اسم ساختگی بود برای فاند واقعی Madoff تحت عنوان Fairfield Sentry که از سال 2000 تا 2009 ببین چه جوری رفته بالا و بعد یک دفعه توی 2009 می‌بینی با سر اومده پایین. معلوم شد هیچی نبوده و اینها همه ساختگی بوده و هیچکس متوجه نشده. این یکی از چیزهاییه که متخصصین علوم شناختی دارند بررسی می‌کنند که چه جوری این همه آدمی که توی کار اقتصاد و خرید، چون وال‌استریت‌ها ادعاشون اینه که یکی از باهوش‌ترین آدمها هستند و چه جوری این جلوی چشمشون بوده و ندیدند. البته می‌تونید شما Duncan Watts؛ نگاه کنید که وقتی مسئله حل می‌شه، خیلی معما راحت به نظر میاد. که مثلاً نگاه کن این داد می‌زنه تقلبیه! سهام که این جوری بالا نمیره، سهام باید الگوی نوسانی داشته باشه. شما هم الان قیمتها رو نگاه می‌کنین ، درسته قیمت دلار و سکه داره می‌ره بالا، ولی خط مستقیم بالا نمی‌ره. می‌ره بالا و میاد پایین. چیزی که هست اینه که ذهن ما از این نویز گریزانه.باید عادت بدین ذهنتون رو که اگه دنبال داده‌های حقیقی هستین، توش به نوعی نویز وجود داره، یک سروصدای پس‌زمینه وجود داره و تمیز نیست. و امروزه وقتی شما می‌بینین مقالاتی تمیز درمیاد، خیلی قشنگ نتایج با هم می‌خونه، شک می‌کنی. و شروع کردند با شیوه‌های آماری مقاله‌های تقلبی رو استخراج کردند که اینها تقلبیه. واقعاً هم درسته، شما نگاه می‌کنید ممکنه شما ده بار یک دارویی رو امتحان کنید توی گروه‌های مختلف پنجاه نفر یا صد نفر، توی پنج تا گروه اثر خیلی خوبی داره و توی دو تا گروه اصلاً اثر نداره و توی سه تای گروه بدتر می‌شن و سرجمعش اینه که امیدواریم این دارو اثر داشته باشه. یک چیز دیگه هم هست حواستون باشه، این نویز یک پدیدۀ دیگه‌ای هم ایجاد می‌کنه. مثال خود شما به راحتی قابل تعمیم نیست و این معما رو حل می‌کنه که چرا مثلاً من یک دارو می‌خورم و به همه می‌گم این دارو معجزه است و این بهترین دارو برای مثلاً این حالت افسردگی و سردردمه. بعد بقیه می‌گن نه اصلاً همچین کاری نمی‌کنه. بعد اینها رو به چالش می‌کشه. برای اینکه پاسخ ما به داروها هم شبیه اون خط s and p five hundred هست نه شبیه خط شرکت Madoff. پس برای همین هم هست که خیلی‌ها توی درمان می‌گن نمی‌دونیم، مثل اینکه دکتر داروی خوبی به ما نداده. آره، واقعاً نویزش زیاده و قابل پیش‌بینی نیست. چون ما با یک سیستمی کار می‌کنیم که نوسان زیاد داره. برای همینه که اگر شما، متأسفانه ما این حالت noise aversion یعنی اجتناب، نوعی نفرت از نویز رو داریم، باعث می‌شه که ما رو فریب بدن. چه جوری؟ به کمک اعداد دقیق. همه اونهایی که از درصدهای دقیق یاد می‌کنند، می‌گم خیلی کارش دقیق‌تر بوده. مثلاً شما می‌بینید خیلی مقالات، نمی‌خوام بگم همه این جوریه، یک ذره شست‌تون خبردار بشه که این داره اغراق می‌کنه و چاخان می‌کنه. مثلاً 53 درصد افرادی که این دارو رو خوردند، گفتند سردردشون خوب شده. این جوری نیست، تقریباً می‌تونی بگی نصف، این قدر دقیق نمی‌تونی یک چیزی رو بگی. یا می‌بینی بعضی‌ها در مورد زمینه‌شناسی علت‌ها، 4/33 درصد خودکشی‌ها به دلیل مثلاً این پدیده است. روان ما این جوری کار نمی‌کنه، خیلی مبهمه. می‌تونیم بگیم احساس می‌کنیم یک چیزی نزدیک نصفش، شاید از نصف یک مقدار کمتر این دلیل رو داره. دقت‌های ما این جوریه، ولی اعداد به ما فریب می‌دن. مثلاً یکی از چیزهای جالب اینه که این ، در واقع سناتور آمریکایی بود، چپ افتاده بود با بودجه پژوهشی نهادهای بهداشت و مواد مخدر آمریکا و گیرش هم این بود که یک مقاله‌ای دیده بود، راست می گه من نمی‌خوام راجع به اون مقاله قضاوت کنم، داستان این مقاله این بود که کوکائین باعث می‌شه بلدرچین‌ها رفتارهای جنسی پرخطر داشته باشند و بابت اون 350 هزار دلار بودجه بوده. حالا در مقام نقد اون پژوهش نیستیم، ممکنه ده‌ها پژوهش خوب باشند و یکی مشکل‌دار باشه یا من نمی‌دونم، شاید این پژوهش خوبی باشه. داستانش این بوده که به یک سری بلدرچین کوکائین دادند و بعد دیدند این بلدرچین‌هایی که کوکائین مصرف می‌کنند، میزان ارتباط جنسی تصادفی با بلدرچین‌های جنس مخالفشون افزایش پیدا می‌کنه. یک جور به قول معروف رفتار عنان‌گسیخته جنسی پیدا می‌کنند. و این توی کنگره گفته که پول مملکت ببینین صرف چه پژوهش‌هایی می‌شه که کوکائین می‌دن به بلدرچین و ببینند این از نظر جنسی شروع می‌کنه تنوع طلب می‌شه و بعد اومده گفته بود بودجه این طرح، 140/356933 دلار هست. که اولاً یک نکته جالبی توش هست که این نشون می‌ده خیلی مواقع حتی سیاستگزاران مشهوری مثل این رمپال توی سنای آمریکا، کنگره آمریکا، که این همه اینها توانمندی به ظاهر دارند، چه خطاهای فاحشی مرتکب می‌شوند. مثلاً 140/0 یعنی چی؟ پول آمریکا باید 14/0 باشه، یعنی 140 هزارم دلار؟! نداری همچین چیزی. که این رو بعداً رفتند بررسی کردند که این خطا از کجا اومده، دیدند این اومده کات و پیس بکنه و اون 140، اون بالانوشت منبع یا ریفرنسه. شما دیدین مرجع رو با حرف کوچیکتر یک فونت ریزتر بالا می‌نویسند، این فکر کرده ممیزشه و توی اون لحظه حواسش نبوده که دلار آمریکا مثلاً 140هزارم نداره. و البته مثلاً می‌گفتند چرا این کار رو می‌کنه؟ جالبه خطا هم نبوده، یعنی این عددی که این ارائه داده بوده، همش اصرار داشته به اون اعشار آخرش و جالبه که این تأثیر می‌گذاشته که چقدر مطالعه اون دقیقه! رفته دقیق این پولها رو درآورده! پس یک زمانی شما دیدید وقتی تا آخر اعشار رو یکی داره می‌گه، در کتاب “ساده نیستم” Simons و Chabris می‌گن این ممکنه بوی فریب بده، بی خودی به اون اعتبار بیشتری ندین، این حرفش دقیق‌تره، نگاه کنید تا اعشار آخر داره! این یک راه گول زدن خوب هست. یکی دیگه دسته‌بندی‌های دقیقه. این دسته‌بندی‌های دقیق برمی‌گرده به کتاب Black and White Thinking، این رو من یک بار تا حدی خلاصه کردم، ولی متأسفم چرا این رو ارائه ندادم. به نظرم کتاب خوبیه. یک بار دیگه که دارم تمومش می‌کنم، “Kevin Dutton” نوشته که kevin dutoon همونی هست که “خرد جامعه ستیزان” رو از او داشتیم، (36:28) رو از او داشتیم که در واقع کتابش رو خدمتتون معرفی کردم و جالبه خودش می‌گه وقتی اون کتاب رو معرفی کردم، خیلی بهم حمله شد. و اون باعث شد من فکر کنم که چرا مردم وقتی ما می‌گیم ضد اجتماعی‌ها، psychopathها، مجرمین، یک جاهای تفکر درست دارند، عصبانی می‌شوند. یعنی چرا به من این قدر حمله کردند؟! و پژوهش‌های بعدیش این رو می‌گه، می‌گه ظاهراً همه ما دوست داریم مرزهای واضح توی تفکراتمون باشه. یعنی دوست داریم تفکر سیاه و سفید داشته باشیم. دوست داریم بدونیم بالاخره این فرد بیمار هست یا نه؟ بالاخره این اسکیزوفرنی داره یا دوقطبیه؟ بالاخره این دارو رو باید بخوره یا اون دارو رو؟ یا بالاخره حرف این درسته یا اون درسته؟ ووقتی مرز واضح نداریم، ادعای او در این کتاب اینه، دچار اضطراب می‌شیم و اونهایی که به ما مرزهای واضح ارائه می‌دهند، در نظر ما جذاب، توانمند و قابل اعتماد هستند. پس از این قسمت کتاب خواهش می‌کنم یک ترفند توی ذهنتون باشه. اونهایی که آمار خیلی دقیق می‌دن، ممکنه، باید ببینیم اون آمار واقعاً این قدر دقت‌پذیر هست؟! مثلاً بله، شما اگر یک حسابدار باشین، باید سود، زیان یا بالانس بانکی شما رو بدن. اون رو توی کامپیوتر می‌زنه و عددش میاد، ولی اینکه یک نفر دقیق بیاد به شما بگه 14/23 دلیل افسردگی‌ها اینه و این باعث افسردگی می‌شه و این باعث افسردگی نمی‌شه، یعنی هم مرز قاطع براتون بذاره و هم عدد دقیق بده، می‌گه این از اون تله‌هاست و توش میوفتی حواست باشه، اون جاذبه داره، به اون اعتماد می‌کنی. مثلاً می‌بینی دسته‌بندی می‌کنند، انسان‌ها شش نوع هستند، افسردگی پنج نوعه، پرخاشگری هجده نوعه، و یک عددهایی می‌گن، چرا هیجده نیست و نوزده نیست؟ یا فرق شماره 15 با 16 چیه؟ بعد می‌گه پونزده این جوریه و شونزده این جوری. و برای همین هست که نظامهای طبقه‌بندی جذابند و اگر شما توسل بجویید به اعداد دقیق و مرزبندی‌های دقیق، حرفتون برو پیدا می‌کنه و البته Kevin Dutton می‌گه این ارزش تکاملی داشته و مقالات قشنگی رو ارائه می‌ده. مثلاً حیوانات باید بالاخره بفهمند این موجودی که داره به من نزدیک می‌شه، این خطرناکه یا نیست؟ مرز قاطع بگو، اینجا تعارف نداریم. ممکنه بهت حمله کنه، ممکنه حمله نکنه. این به نظر که از دور داره میاد، به نظر شما یک شیر نره که می‌خواد حمله کنه یا یک بوفالو کوچیکه؟ این تفاوتش مرگ و زندگیه. برای همین می‌گه ذهن ما ذهنی است categorizing، دسته بندی کننده. دوست داره ابهامات رو پاک کنه و به نفع یکی از دو جناح همه شواهد رو حذف کنه. این با همون کارهای Dan Kahan هم می‌خونه. اگه یادتون باشه Dan Kahan نشون داده بود که وقتی پای پدیده‌هایی هست که با ایدئولوژی و باورهای ما همسو هستند، مثل کنترل سلاح در آمریکا، یا مجازات اعدام، افراد سریع میان یک جبهه رو برمی‌گزینند. الان یکی دیگه از این جبهه‌هایی که خیلی پررنگ شده و چند تا کتاب می‌خوام براتون آماده کنم و برای خودم خیلی هیجان‌انگیز و جذاب بود، همین مرز گذاشتن بین مقولۀ جنسیت هست که آیا جنسیت قابل تغییره یا نه؟ آیا انسان‌ها دوگانه هستند یا نه؟ و آیا حالتهای وسط کدوم طرف می‌ره؟ و چیزی که اینها متوجه شدند اینه که ذهن ما توان بالایی در ایجاد کنتراست داره، یعنی خاکستری‌ها رو به سمت سفید می‌بره و خاکستری‌های تیره رو به سمت سیاه می‌بره و تا اون مرزه پیدا نشه، اضطراب وجود داره و اون شرایط ابهام ناراحت کننده است. و البته می‌گم ،می‌گه این جوری نیست که هر جا شما می‌گی بیا ابهام ایجاد کنیم چون به حقیقت نزدیک‌تره، مضره. مثلاً اشاره قشنگی داره به مقولات حقوقی. این فرد چون من مبحث دیگری که در خدمتتون خواهم بود، مقولۀ ارادۀ آزاد هست. بالاخره شما به من بگین این اراده‌اش آزاد بوده، مسئول بوده یا نه؟ من این وسط داستان تغییرات نسبی و تأثیرگذاری از کورتکس رو نمی‌دونم. بالاخره شما بگین این رو من مجازات کنم و بفرستم زندان یا آزادش کنم؟ یعنی این دید دوگانه هست و اینهایی که این رو به شما می‌فروشند، در واقع قدرت بالایی در مجاب سازی شما ایجاد می‌کنند. یک جمله هم لابه‌لای اونها بود خوشم اومد. این ربط داره، شاید توی دل بحث دیدم نقل قول قشنگیه اینه: Remember, whenever you hear someone use quantum mechanics to explain human behavior, you should turn your bullshit detector all the way to 11. یک جور طنزآمیز می‌گه. می‌گه به یاد داشته باشید وقتی می‌شنوید که کسی برای توضیح رفتار انسان از مکانیک کوانتوم استفاده می‌کند، درجه حساسیت شناسایی کننده حرف مفت خود را باید تمام راه تا شماره 11 بالا ببرید!! در واقع مثل این می‌مونه که ذهن ما یک دستگاه هوشیار داره که حواست باشه سرت کلاه نره، می‌گه وقتی می‌خوای حساسیتش رو خیلی باید ببری بالا، وقتی لغت‌های مبهم می‌شنوی. مثلاً راست می‌گه، و این اشاره‌ای داره که شما می‌بینید تقریباً کوانتوم به هر گونه‌ای داره برای افراد مطرح می‌شه. در کتاب Robert Sapolsky به این مسئله پرداخته، و البته موضع Sapolsky اینه که آره درسته، فیزیک کوانتوم می‌تونه به عدم قطعیت منجر بشه، ولی خیلی شاید تأثیری در سرنوشت توضیح رفتار ما نداشته باشه. به اصطلاحاً به سمت بالا نمی‌رسد، به اون سمت رفتارهای کلان. ولی اینجا می‌گوید هر جا دیدیم یک نوع خطای عجیب غریب به کار رفت، لغتهایی که حس می‌کنی خیلی پیچیده است و به من هم می‌گن هر چی فکر می‌کنند نمی‌فهمم این داره چی می‌گه، می‌گه اون اون دستگاه حساسیت‌سنجی حرف مفت‌تون رو عقربه‌اش رو بچرخون و برو بالا که ممکنه بوی تقلب بیاد. البته معناش این نیست که هرجایی هرکسی می‌گه کوانتوم تقلبه، می‌گه فقط حساسیت دستگاهت رو ببر بالا و حواست باشه و دقیق‌تر شو که ببین داره چی می‌گه. یا باز نقل قول قشنگتری داره. این نقل قول به نظرم خیلی به درد زندگی می‌خوره. “مشکلات پیچیده به شرط آنکه اصلاً قابل حل باشند، اگر (if they are solvable at all) به طور معمول نیازمند پاسخ‌های چندوجهی هستند و به ندرت با یک ترفند ساده برطرف می‌شوند. (rarely yield to the proverbial one simple trick) به یک ترفند ساده برطرف نمی‌شوند. برای هر ادعایی که خلاف این اصل باشد باید قوی‌ترین و بالاترین سطح شواهد را درخواست کرد.” به نظر من این یک پیام با خود بردن از این کتابه. ببینیم مشکلات پیچیده چی‌ها هست؟ فقر، خشونت، پرخاشگری، این چیزهایی که ما بهش می‌گیم مشکلات بغرنج، wiked، افسردگی، ناتوانی، شکست، مشکلات روحی، عدم موفقیت، بی‌انگیزگی. او اشاره‌اش اینه که هر موقع دیدید اومدند تمام این وقایع رو سعی کردند با یک علت توضیح بدن، با یک راه حل ساده توضیح بدن، دقت کنید یکی از اون سیستمهایی که توی تله‌اش میوفتیم، داره قشنگ می‌گه، توش نویز نداره، مرزها دقیقه، ارقام به نظر خیلی تا اعشار پیشرفته توضیحات می‌ده، دسته‌بندی‌های واضح داره و خیلی راحت انسان‌ها رو در دسته‌بندی‌ها می‌گذاره. این یکی از همون چیزهاییه که به Mayr Brics اعتراض می‌کنند. می‌گن شما فکر می‌کنید آدم این قدر به این راحتیه که شما با یک دسته‌بندی آدمها رو بفهمید! به قدری نهاد بشر پیچیده است و تعداد مؤلفه‌هاش زیاده که هر چی بیشتر دقیق می‌شی، حس می‌کنی شناختش دشوارتر و سخت‌تر می‌شه و برای همین راه‌حل‌ها هم یک راه حل ساده پیدا نمی‌شه. پس اونهاییکه یک راه حل ساده می‌خوان به شما بدن، فقط به این فکر کن، فقط سعی کن این جوری نگاه کنی، فقط این مسئله توی ذهنت باشه، بعیده، خیلی بعیده، rarely one simple trick، به ندرت اثر می‌کنه. بخشهایی از کتاب بود، فکر کنم دیگه یک مقدار زمان هم طولانی نشه، شاید اینها می‌شه گفت منتخب‌هایی از کتاب بود. حالا بعضی بخش‌هاش هست، مباحث دیگه‌ای هم داره، ولی فکر می‌کنم شاید ضروری نباشه. فقط یک چیزی که یادم نره توی بخش اول بهش اشاره کردم، یادتون هست اون Dease- Roediger- mcDrmott یا DRM Paradigm چی بود؟ DRM Paradigm اینه، اسلاید روبروی خودتون رو دارید، مثلاً ندیدید اسلاید 67 رو، اونهایی رو که گفتم، البته خیلی زمان گذشته و مدت طولانی قسمت 1 رو براتون ارائه دادم. اگر یک بار دیگه نگاه کنید، چند تا اسم براتون گفتم و سعی کنید اون اسم‌ها رو بازیابی کنید از خاطره‌تون استخراج کنید. چیز جالبی که McDermott متوجه شده بود، مثلاً همین اسامی رو نگاه کنید. این اسامی رو از یکی از آزمایش‌هاش استخراج کردم. تخت، استراحت، بیدار، خسته، رؤیا، لحاف، خفتن، چرت زدن، پتو، لَخت، رها، خرخر، غیلوله، خمیازه، تشک، صلح، شُل و بالش. توی اینها لغت خواب نیست، ولی یک چیزی که هست اینه یک سری مفاهیمی هستند که به هم نزدیکند و McDermott متوجه شده بود، DRM این رو می‌گفت بسیاری از افراد وقتی اینها رو یادآوری می‌کنند، خواب هم توشه، در صورتی که خواب این تو نبود. و او مثل همین گوریل نامرئی اشاره‌اش اینه که بخشی از خاطرات ما و بخشی از اون حفره‌های ذهنی ما، توسط خاطرات اطراف، توسط اون چیزهای دیگری که ما شنیدیم خلق می‌شه و عده زیادی رو می‌بینید که قسم می‌خورند، نه توی لیست خواب هم بود. اصلاً من خواب رو دیدم! اونجا با فونتش بود. بعد رؤیا مثل اینکه نوشته بود خواب. الان توش نیست! عجیبه! ا لبته می‌گم زمان زیاد گذشته و این با فاصله چند دقیقه یا چند روز اینها رو می‌سنجند. نه بابا، خواب اونجا بود. من قشنگ یادمه، فونتش یادمه، قیافه‌اش یادمه. نیست، حافظه ما بازسازی می‌کنه و این مجاورت‌ها سرایت داره. برای همینه که خیلی از چیزهایی که ما یادمونه، ابهام توشه و دقیق نیست. اگر شما یادتون میاد که مثلاً مهمونی بوده و این بستگان بوده، گاهی اوقات ممکنه حتی یکی از بستگان رو خیال کنید که آره اون هم اومده بود و اونجا نشسته بود. می‌گه نه اون نیومده بود، اون تاریخ اون مسافرت بود. ولی شما می‌گین من قیافه‌اش یادمه. نه، مغز این جوری کار می‌کنه، یعنی یک مقدار از نودها که فعال می‌شن، اون نودها شروع می‌کنند مجاورهای خودشون رو هم فعال کردن. در کتاب Sapolsky به این اشاره می‌کنیم. مثل اینکه یک نورون وقتی شلیک می‌کنه ،نورونهای نزدیک خودش رو هم یک جوری تحریک می‌کنه و اگه جمع جبری تحریک نورون‌های اطراف به آستانه برسه، اونها هم روشن می‌شن و وقتی شما این اسامی رو می‌بینی، تقریباً هرکدوم از اینها به لغت خواب برمی‌گرده. تخت، استراحت، بیدار، قیلوله، خمیپازه، شروع می‌کنه لغت مجاور خودش رو، و برآیند اینها یک تصویر مجازی می‌سازه به قول دبیران فیزیک سال دوم دبیرستان زمان ما، پس در آینه‌های محدب یک تصویر مجازی ساخته می‌شه در پشت آینه که واقعی نیست ولی شما این رو می‌بینید. این هم لغت خواب برای شما ساخته می‌شه. McDermott این رو نشون داده بود و گفته بود بسیاری از وقایع این گونه‌اند. این یک خبر خوب هم داره، اگه شما در آزمونهای چهارجوابی یا داری عوارض یک دارو رو بررسی می‌کنی و یا داری علامت‌شناسی حفظ می‌کنی، دانشجویان پزشکی، بعد می‌گی این یکی نبود توش، ولی من هر چی فکر می‌کنم این بود. این گاهی اوقات نشان دهنده زیاد بودن دانش شماست نه کم بودن دانش شما. چون تجمع یافته‌ها باعث می‌شه اون وسطیه هم روشن بشه. اونی که معمولاً پای ثابت این محفله، ولی اون تو نبوده. این هم یک نکته دیگه بود که Simons و Chabris به اون اشاره دارند. فکر می‌کنم برای این کتاب تا این حد شاید بس باشه. ولی یک سخن آخر براتون بگم. حیف که توی کتاب به این اشاره نکرده بود. می‌خوام باب این بحث رو باز کنم و توی اون گفتگوها و مباحث بعدی بیشتر به این بپردازم. اساس اینگونه کتابها مثل کتاب ساده نیستم، اون حرف مفت می‌زند، یا اونهایی که به خطاهای شناختی، تفکر نقاد و اینها می‌پردازند، تا حد زیادی تمرکزشون بر اینه که سیستم شناختی ما به دلایلی دچار خطا می‌شه. مثلاً ما فراموش می‌کنیم که چیزی به نام خطای بازماندگان وجود داره یا خطای تأیید داریم یا Kanoman و به وفور به اینها اشاره می‌کنند. و در واقع این تصور وجود داره که اگر ما بیاییم این تفکر علمی، تفکر در قضاوتهای نقادانه رو دامن بزنیم، همه اینها قاعدتاً باید برطرف بشه. ولی یک چیز عجیب هست که خیلی‌هاش برطرف نمی‌شه، و این رو از این جهت می‌گم که شاید موضع من در مقایسه با نویسنده این کتابها بالینی‌تره. شاید این کتاب تا حدی کمک‌تون کنه، این کتاب خیلی عکس تروریستی هم داره. Extremism، افراطی‌گری. Linehan ، A Philosophical Analysis. گروه‌های افراطی، اونهایی که فقط تروریست‌ها منظورش نیست. شما یک سری افراطی‌هایی داری، مثلاً آنهایی که کاملاً با علم مخالفند، کسانی که جنبش‌هایی درست می‌کنند که تحت هر شرایطی شد، همه پزشکان دارند فریب می‌دن و واکسن حقه‌بازیه. این افراطیون، همیشه اینگونه بهشون نگاه می‌شد که شما دارای خطای شناختی هستین، ولی در این کتاب Qussim Cassam نکته قشنگی می‌گه. می‌گه خیلی از اینها قدرت تحلیل‌شون کم نیست و آدمهای هوشمندی هستند. اصلاً فکر نکن یک سری آدمی هستند که ریاضیات پایه حالی‌شون نیست. اینجاست که برمی‌گردند به کارهای Dan Kahan. Dan Kahan رو در قسمت اول اشاره کردم، دیده بود هر چقدر هوش و سواد می‌ره بالاتر، روی مواضعی که بوی سوگیری می‌دهد، مثل کنترل سلاح، مثل اعدام، مثل سقط جنین، افراد سرسخت‌تر می‌شن و شواهد رو مخدوش‌تر می‌بینند. پس این داستان به توانایی‌های شناختی برنمی‌گرده و یک مسئلۀ عاطفی توشه و Qussim Cassam در اینجا در اون روانشناسی افراطی‌گری می‌گه فکر نکن اینها آدمهای ابلهی هستند، اینها حس می‌کنند که از موضع من هم باید دفاع بشه و یکی باید حرف من رو بشنوه. مثلاً من احساس می‌کنم طرد شدم، ظلم شده، به ناحق به من اجحاف شده، من هم می‌خوام موضع خودم رو روش وایستم و در واقع بخشی از این افراطی‌گری، نه به خطاهای شناختی، بلکه بار هیجانی برمی‌گرده. چیزی که خیلی نگارندگان این کتابها بهش نمی‌پردازند. کی‌ها بیشتر بهش می‌پردازند؟ درمانگران. یک افرادی مثل Marshal Linehan که اسم اون رو در مداخلات dialectical behavior therapy، رفتاردرمانی دیالکتیکی شنیدید. در مورد خودکشی و اختلالات شخصیت. و او مقالۀ قشنگی داره که اسم مقاله اینه: validation and psychotherapy، در واقع مقاله نیست و می‌تونم بگم فصل 1 یک کتابه. کتاب Arthur Bohart هست، empathy Reconsidered ، مال 1997 هست. این هم یک کلاسیک حسابیه. ولی توصیه می‌کنم حتماً این رو بخونید،|Validation and psychotherapy. این برای مراجعان نوشته، برای افرادی که خودکشی می‌کنند، اختلال شخصیت و اینها نوشته، ولی من فکر می‌کنم Michael Shermer که گفتم یکی از افرادیه که خیلی در مورد خرافات و اینها نظر داره، یک جایی یک اشاره قشنگ کرده که بیایم فکر کنیم اینها که خرافات رو قبول دارند و حرفهای غیرعلمی رو قبول دارند، فقط این نیست خطا دارند، یک جایی ازش بپرسیم اینها چی بهت می‌ده؟ وقتی این سؤال رو می‌کنیم، Michael Shermer؛ می‌گه این خیلی چیزها رو روشن می‌کنه. مثلاً اینکه بپذیری پزشکی داره تماماً حقه‌بازی می‌کنه، چیزی به اسم سرطان وجود نداره و اینها برای اینکه پول دربیارن، دارند یک سری داروهایی رو به اسم شیمی درمانی به مردم می‌دن، از اینها مطرح می‌شه. این باور چه احساسی بهت می‌ده و چه نیازت رو برآورده می‌کنه و چه کمکی بهت می‌کنه؟ حیف که بیشتر اینهایی که روی مقوله تفکر علمی و نقادانه و قضاوتهای منطقی کار کردند این وجه رو ندیدند، ولی Linehan این رو دیده. و البته این رو می‌گم Linehan شاید متفکر فلسفی یا علوم شناختی نیست، درمانگره، روانشناسه، ولی او متوجه شده بود وقتی با خطاهای شناختی یا باورهای مشکل‌دار مراجعان مواجه می‌شیم، تأکید ما بر اصلاح اون و درست کردن اون نباید قدم اول باشه. چون ما یک آدمی می‌بینیم یک طرز عجیبی به این افکار توطئه‌آمیز خودش در زمینه مخالفت با علم وصله و چسبیده، حرفهایی می‌زنه یا یک خرافات عجیبی می‌گه، فقط نباید فکر کنیم این خطای شناختی داره. بار عاطفی او چیه و اون نیاز چی هست؟ Linehan می‌گفت در سیستم‌های روان‌درمانی کلاسیک از جمله CBT سریع بر این تأکید دارند که اون خطا رو باید درست کنیم، اون خطا یک سوگیریه، او نتیجه‌گیری زودهنگامه، اون پریدن به نتیجه است، اون تعمیم افراطیه، همین چیزهایی که ما الان داریم بحث می‌کنیم. ولی Linehan می‌گفت شاید درست‌تر اینه، یک تأکیدی بر فهمیدن و جستجو کنید. چرا اون طرف این نظریات رو قبول کرده؟ چرا دوست داره؟ چی بهش می‌ده؟ Qussim Cassam می‌گفت بهش هویت می‌ده، بهش احساس آرامش می‌ده، بهش در جریانی که فکر می‌کنه مورد حمله قرار گرفته، سپر دفاعی می‌ده. من هم باورم اینه کسانی که خیلی شبه علم رو عَلم می‌کنند، یک چیزی توشون هست و شما دقت نکردین. می‌بینید که هیجانشون توش بالاست. احساس می‌کنند که مورد حمله قرار گرفتند و سبک اون، سبک دفاعیه. وقتی سبک دفاعیه، می‌گه تلاش شما برای تغییر بی‌نتیجه است، برای اینکه من بارها صحبت کردم مناظره‌ها ره به جایی نمی‌بره. آنچه مهمه، این مفهوم VALIDATION و UNDERSTANDING هست که بفهمیم چه فایده‌ای به حالش داره؟ حالا فکر کنی مثلاً این رو زیر سؤال بردی یا این فکر افراطی رو داری، یک چیزی داره بهت می‌ده و یک بخشی از روان آدم رو به تعادل می‌رسونه. پس بیایم یک ذره در درک دیگران، لینهانی نگاه کنیم و فقط کانومان تمرسکی نگاه نکنیم. Kanoman و یک فهرستی می‌نویسه از اون اشتباهات فاحشی که ذهن ما توی آمار می‌کنه، توی نتیجه‌گیری می‌کنه، ولی Linehan می‌گه این کارها رو بگذار کنار و کاری به اشتباهات ذهنی افراد نداشته باش، حس کن چه نیازی رو ازش برطرف می‌کنی. Dan Kahan واضحاً این رو نشون داده بود. اون داستان اگر صرفاً از خطای شناختی نشأت می‌گرفت، پس چرا هر چه باهوش‌تر و باسوادتر می‌شن، روی حرف خودشون سمج‌تر می‌شن و سوگیری‌شون جدی‌تر می‌شه؟ چون اون براشون ارزش هویتی داره، براشون ارزش آرامش‌دهی داره. (مای ساید بایس) کتابش رو خدمتتون معرفی کردم، به این قضیه اشاره کرده که افکار ما بخشی از هویت ماست، بخشی از گنجینۀ ماست، بخشی از دارایی ماست. وقتی حس کنیم گنجینه ما، دارایی و هویت ما مورد حمله قرار گرفته، نمی‌گیم ببخشید اشتباه کردم، شما درست می‌گین من آمار رو خوب دقت نکرده بودم. سمج‌تر می‌شیم، مثل همون فردی که Linehan مراجعه کرده و می‌گه زندگی فایده نداره و می‌خوام خودم رو بکشم و شما بیای اصرار کنی که نخیر اتفاقاً فایده داره، این هست، این خوبه. یا من از این آدم نفرت دارم و می‌خوام بهش حمله کنم. یا شما بگی چرا نفرت داری؟! شما داری سوگیری می‌کنی، داری تعمیم بیش از حد می‌دی. نه، باید متوجه بشی که او در موضعی هست که او هم داره رنج می‌کشه و اذیت می‌شه و این افکار برای حفظ آرامش اوست. به مفهوم Validation and Psychotherapy بپردازیم. هدف اول می‌گه تغییر نیست. هدف اول به نوعی فهمیدن و جستجوی منشأ اون باور و این است که اون باور به تو چه می‌دهد و چه کمکی به تو می‌کند؟ به همین دلیل در DBT، اون نظامی که اون ابداع کرده بود، به ظرافت این رو می‌گه که اول باید به پذیرش فرد و اون حس اینکه آره ببین من هم نمی‌خوام بهت حمله کنم، می‌خوام ببینم چرا این قدر محکم به این فکرها چسبیدی؟ این فکرها داره چه چیزی رو در تو برطرف می‌کنه؟ تفکر من در جهت تغییر تو نیست، در جهت فهمیدن و به نوعی متوجه شدن که چه فایده‌ای برات داره؟ این استواره. این می‌شه بحث ما، ولی یک بحث دیگه هم این نویسنده‌ها نمی‌کنند. این به نظر من توی کتاب خالیه. یعنی پس یک مفهوم لینهانی خالیه، که حتی یادمه بعضی‌ها می‌گفتند خلاصه اون مباحث خطاهای شناختی، می‌شه People are stupid، عذر می‌خوام، مردم احمقند. نه این جور نیست. می‌تونی بگی people are in pain، بعضی از مردم توی دردند، توی عذابند، توی رنجند، به همین دلیل مجبورند به این فکرها بچسبند که دردشون کم بشه. چون نگاه کنید، Linehan کاربردش کجا بود؟ در خودکشی بود، در اختلالات شخصیت بود، در وابستگی به مواد بود و این صحبت رو می‌کرد که این طرف خیلی بهتر از شما می‌دونه این مواد داره بهش آسیب می‌زنه، ولی می‌گه اگه این مواد رو ازم بگیرند درد می‌کشم و اذیت می‌شم. عذاب من رو متوجه نیستی، متوجه نیستی مورد حمله‌ام و دارم له می‌شم. مجبورم برای حفظ کیان خودم من هم بجنگم و شما می‌گی سپرت رو بنداز زمین و نجنگ. اشتباه داری می‌کنی. این فهمیدن او و اینکه متوجه درد تک تک انسانها شویم، و باز می‌گم اگه نگاه کنید، سوء تعبیر نشه، Dan Kahan اشاره کرده بود این از هر دو جناحه، فکر نکن چون اکثر اون افراد دموکرات هستند، محافظه‌کارها و سنتی‌ها رو از نظر شناختی معیوب می‌بینند. اون وری هم می‌گه، می‌گه دموکرات‌ها هم از اونطرف همونند، در هر حال منتهاالیه‌های طیف‌ها، فقط به دلیل خطای شناختی افراطی نشدند، به دلیل رنج درونی و دردهایی که وجود داره و احساس حمله افراطی شدند. وقتی شما این وجه رو نبینید و بهش ارزش ندین، اون مفهومی که Linehan بهش می‌گه validation ، مقاومت افراد ادامه داره و فقط بر این طبل بکوبی که شما نمی‌فهمی، این جدول مداخلات رو نمی‌بینی و یا از خطای بازماندگان غافلی. اون کارکرد رو باید متوجه بشین و برای هر دو کارکرد هست. این نیست که ما یک طیف، اون ور ما افراطیون علمی هم داریم که با تمام توان وایستادند و روی حرفشون وایستادند و طبقه‌بندی‌شون و اثربخشی‌شون اینه و چند سال بعد زیر سؤال می‌رن. بنابراین extremism، خلاصه‌اش اینه که افراطی بودن در تفکر، فقط از اوج خطای شناختی نشأتنمی‌گیره. بخشی در in being و in pain در درد بودنه و اون درد رو شما باید متوجه بشین و بفهمید و یک جور ارزشش رو بدونید و طرف رو به خاطر درد کشیدنش سرزنش نکنید. این قدمه اوله. بحث دیگه‌ای که می‌تونست بکنه و نکرد، این سؤالیه که توی ذهن منه. این رو زیاد شنیدم. In the big lie there is always a certain force of credibility، هیتلر در”نبرد من” می‌گه، در دروغ بزرگ همواره نوعی قدرت خاص باورپذیری وجود دارد. این توی کتابش هست و این مستنده. بعضی‌ها شبیه این رو از زبان Gobbels، وزیر تبلیغات آلمان نازی گفتند. گوبلز گفت که اگر دروغی را می‌گویید به اندازه کافی بزرگ باشد و آن را مرتب تکرار کنید، مردم سرانجام آن را باور خواهند کرد. یک سؤال برای من پیدا شد. آیا حرف و ادعای هیتلر و گوبلز صحت داره یا نه که دروغ هر چه بزرگتر باشه باورپذیرتر می‌شه؟ چون با آنچه ما تا الان گفتیم زیر سؤال می‌ره. ما داریم می‌گیم بشر ساده نیست. دیروز که به دنیا نیومددم! اون کتاب “هو و مرسیه” در واقع از پشت کوه که نیومدم. از اون طرف یک جمله‌ای هست که مرتب تکرار می‌شه که هر چی دروغ بزرگتره و هر چی یک چیزی فاحش‌تره، مردم آخر سر این رو بیشتر می‌پذیرند. این هم یک چیزیه که ذهن من رو درگیر کرده و متأسفانه اینها بهش نپرداختند. اینها از کجا میاد؟ البته یک چیزی رو بگم، یکی از خطاهایی که در درک این عبارت وجود داره اینه، این تصور می‌شه گوبلز و هیتلر داره این رو به عنوان سیاست خودش می‌گه. مثلاً گوبلز می‌گه هر چه دروغ بزرگتری بگیم بهتره. یا هیتلر داره می‌گه هر چه دروغ بزرگتر باشه، باورپذیرتر می‌شه. نه، این داره به زبان دشمنانش این رو می‌گه. می‌گه در واقع اونها دارند راجع به ملت آلمان و راجع به ما دروغ می‌گن، و دروغش هر چی بزرگتره، به نظر میاد باورپذیرتره. یعنی این رو مطلقاً هیچ وزیر تبلیغاتی نمیاد دست خودش رو این جوری رو کنه که من می‌خوام دروغ بزرگ به شما بگم و شما باور کنید. این هم یکی از اون خطاهاست که فکر می‌کنند داره راهکار می‌ده. نه راهکار نمی‌ده، داره شکایت می‌کنه. می‌گه دشمنان ما دروغگهای بزرگ می‌گن و این فلسفه وجود داره که هر چی دروغ بزرگتری بگی، راحت‌تر می‌پذیرند. سؤال من اینه که آیا این صحت داره یا نه؟ آیا این خودش از اون جملاتیه که این قدر تکرار شده ما به این نتیجه رسیدیم؟ با این چیزهایی که این همه راجع به خطاهای شناختی صحبت کردیم منافات داره. یک خطای ریز باید باشه و لابه‌لای بقیه باید قایم شده باشه که سیستم شناختی ما فریب بخوره. این رو چه جوری می‌خوایم توضیح بدیم؟ راجع به این من دارم فکر می‌کنم و به زودی یک فایل خدمتتون ارائه خواهم داد. به یک جمع‌بندی رسیدم جالبه. یک جنبۀ دیگری از خطای شناختی ما رو که مورد غفلت قرار گرفته، پیدا کردند که آره ممکنه. با یک الگوی خاصی می‌تونه حرف گوبلز و هیتلر درست دربیاد. چه جوری؟ مکانیسم اون رو بحث خواهم کرد. یک مقداری برمی‌گرده به کارهای و پدیده القاء باورها و القاء گرایشها. راجع به اون جداگانه صحبت خواهم کرد. به نظرم این چند نکته‌ای بود که در کتاب کمتر بهش پرداخته شده بود. باید بگم از نظر سیستم خطاهای شناختی، من امتیازی که به این کتاب می‌دم، خوب هست ولی به نظرم جزء اون تاپ‌ها نیست. شاید اون کتابهای Rationality Pinker یا خود کارهای Kanoman خیلی برنده‌تر و قاطع‌تر باشه. با این حال خواندنش خالی از لطف نیست. نقل قولهای شیرینی داره و نکات ارزنده‌ای توش وجود داره. تا جلسه بعد خدانگهدار.
Document